آخ بیا کز عشق تو دیوانه گشتم

آخ بیا کز عشق تو دیوانه گشتم

بیا کز عشق تو دیوانه گشتم وگر شیری بدم ویرانه گشتم ز عشق تو ز خان و مان بریدم به درد عشق تو همخانه گشتم جنان کاهل بدم کان را نگویم چو دیدم روی تو مردانه گشتم چو خویش جان خود جان تو دیدم ز خویشان بهر تو بیگانه گشتم فسانه عاشقان خواندم شب و روز کنون در عشق تو افسانه گشتم به جان جمله مستان که مستم بگیر ای دلبر عیار دستم به جان جمله جانبازان که چانم به جان رستگارانش که رستم عطارد وار دفترباره بودم زبر دست ادیبان می نشستم چو دیدم لوح پیشانی ساقی شدم مست و قلم ها را شکستم مرا گفتی بدر پرده دریدم مرا گفتی قدح بشکن شکستم مرا گفتی ببر از جمله یاران بکندم از همه دل در تو بستم

کد مطلب: ۳۵۲۳۳۲
لینک کوتاه کپی شد

پیوندها

دیدگاه

تازه ها

یادداشت