یادداشت مسعود کیمیایی در سالمرگ علی حاتمی
مسعود کیمیایی در سالمرگ علی حاتمی یادداشت زیبایی نوشته است که در ادامه میتوانید بخوانید:
على عزيزم!
به ياد مىآورم سالهاى دور رفته را در خيابان لالهزار كه پر از سينما بود و نئونهاى تازه آمده و صداى موسيقى كه پخش خيابان بود، به بارانهاى ريز كه كف خيابان را براق مىكرد و نور چراغهاى سبز و سرخ نئون را پس مىداد، مىآمد. دو سينما روبهروى هم بود. سينما ايران كه سالها فيلمهاى موزيكال كمپانى مترو را نمايش مىداد و سينما ركس كه فيلمهاى وسترن، وحشتآور و گانگسترى نمايش مىداد، فيلمهاى «بريگادون» و «اكلاهاما» و «ماريو مونتز» و «استر ويليامز» اينسوى خيابان بود و آنسو «ماجراى نيمروز و گرى كوپر»، «حمله به رودخانه»، «گاى مديسون» و «خانه وحشت» و...
اين دو سينما سالهاى خوبى با هم زندگى كردند. دلتنگ هم مىشدند و نيمههاى شب به ديدن هم مىرفتند. بوفهها پر بود از مسقطى و دوغ عرب و ليموناد كه از هم پذيرايى مىكردند.
تا من فيلم قيصر و رضا موتورى را در سينما ركس ساختم و تو آمدى و موزيكالها را در سينماى ايران ساختى: حسن كچل، بابا شمل و...
ما هرشب در لالهزار تنها مىشديم. مىآمديم سراغ هم و دلتنگى مىکرديم. اول سينما ركس سقفش ريخت. بعد از يك هفته هم سينما ايران درهم شكست.
پنجرهها بسته و آپاراتها خاموش شد. روى صندلىها سقف ريختهشده، گل شد. باران به سالن و صندلىها مىريخت. سينماى موزيكال، شريف و كودكانه، رفت بهشت زهرا، قطعه هنرمندان. اما مردم ول كن نبودند. نگذاشتند خيابانى خلوت بماند. دور تو بودند و گريستند.
سينما متروپل پر بود از فيلمهاى بزرگ و زيبا، نمىدانم چرا اين سينما مال داريوش مهرجويى بود. حساس و خوشدان، صبور و تنها و پر از دانستههاى زيبا بود. با فيلم گاو آمده بود. سينما متروپل داشت فيلم پستچى را مىساخت. متروپل و ركس بسيار براى موزيكالهاى سينما ايران گريستند. آنجاكه خوابيدى، همسايهها آمدند. جلال مقدم. بهرام رىپور. فردين و روبيك منصورى... و هى آمدند.
آمدند تا لالهزار دوباره در خاك بوى لاله گرفت.
على عزيز، من ماندهام تنها در خيابان لالهزار و سينما متروپل كه هنوز فيلم خوب دارد.
روزى آپارات من فيلمهاى پرشورى نشان مىداد. چه خوب شد على كه نديدى چطور لالهزار تعطيل شد.
اما هنوز از سينماى متروپل صداى سنتور داريوش مىآيد.
من هنوز در متروكههاى سالن انتظار، برنامه آيندهء تو را زيرچشم در آنسوى خيابان دارم.
هماكنون در جلوی سينماى موزيكال شكلات و ساندويچ مىفروشند. بوفهچى تو مانده است تا اطعام كند.
على عزيز، تو گفتى فردين بخواند: خواند.
گفتی ملكمطيعى بخواند: خواند. سينماى تو مىرقصيد و مىخواند، اما اندوه را فراموش نمىكرد.
من هنوز در آن متروكه سينما ركس با ماجراى نيمروز ماندهام. همه رفتهاند. ويل كين بايد تنها بجنگد. در آخرين قطار كه آمد و آخرين تبهكار را آورد، حتى زنش با همان قطار كه آخرين تبهكار را آورده بود، رفت.
من ماندهام و اينهمه باران زمستانى كه از سقف ريختهام بر صندلىها مىبارد. صداى سنتور داريوش از متروپل مىآيد.
دلم براى كنارت بودن تنگ است علی.
دیدگاه