گدایی سر چهارراه اینستاگرام

سرنا_راستش اولش اصلاً فکر نمی‌کردم این‌قدر کار سختی باشد، انتظار داشتم کامنتم را بگذارم و بعد مردم یکی یکی بیایند دایرکتم و بگویند بفرما! اما خب پول درآوردن حتی بدون کار کردن هم سخت‌تر از این حرف‌هاست.

گدایی سر چهارراه اینستاگرام

اگر شما هم اکانت اینستاگرام دارید و پیج‌هایی با فالوئر نسبتا بالا را دنبال می‌کنید، احتمالا با کامنت‌های درخواست کمک زیر بعضی پست‌ها مواجه شده‌اید. کامنت‌هایی که در واقع نوعی تکدی‌گری به حساب می‌آیند. صاحب اکانت‌ هم معمولا هویت واضح و مشخص ندارد و فقط از وضعیت بغرنجش ناله می‌کند. به نظر نمی‌آید با وجود این همه نیازمند و این همه راه برای کمک و امور خیریه، کسی این راه نامطمئن را که بیشتر شبیه کلاه‌برداری است، انتخاب کند، اما از طرفی وجود چنین پیج‌هایی به‌تنهایی نشان می‌دهد خیلی هم بهشان بی‌محلی نمی‌شود.

گزارشی از کسب درآمد راحت و بدون دردسر در اینستاگرام فقط در یک هفته

از آن‌جا که ما حتی توی اتاق انتظار مطب دکتر هم ماشین حساب دست می‌گیریم و درآمدش طی روز، هفته و سال را محاسبه می‌کنیم، نامعلوم بودن درآمد متکدیان اینترنتی انگیزه‌ای شد تا یک گزارش نفوذی تهیه کنیم. این شما و این تکدی‌گری عضو نفوذی ما با نام‌های مستعار «سحر مردانی» و «مجید عسگری» در اینستاگرام.

مواد لازم: پیج جعلی یک عدد، گوشی هوشمند یک دستگاه، اینترنت یک گیگابایت، وقت، رو و حوصله به میزان کافی.

روز اول و نابلدی‌هایش

راستش اولش اصلاً فکر نمی‌کردم این‌قدر کار سختی باشد، انتظار داشتم کامنتم را بگذارم و بعد مردم یکی یکی بیایند دایرکتم و بگویند بفرما! اما خب پول درآوردن حتی بدون کار کردن هم سخت‌تر از این حرف‌هاست. به خاطر همین شروع کردم توی دایرکت به سلبریتی‌های نه‌چندان سرشلوغی که دورادور آن‌ها را می‌شناختم، پیام دادم.

«سلام. من یه دختر تنهام که هفته پیش از کار اخراج شدم و حقوقم رو هم بهم نمی‌دن. منشی بودم و تا وقتی دوباره کار گیر بیارم، طول می‌کشه و الان حتی پول غذا رو هم ندارم. خانواده‌م حمایتم نمی‌کنن و تنها تو پانسیون زندگی می‌کنم. اگر تسویه نکنم، تا سر برج اخراجم می‌کنن از این‌جا. نمی‌خوام به سمت خلاف کشیده بشم. اگر می‌تونید بدون چشم‌داشت کمکم کنید، لطفاً حمایت کنید.»

پیامم را طوری تنظیم کرده بودم که شائبه‌ای در راستای قصد ایجاد رابطه ایجاد نکند و فقط درخواست کمک از یک دختر تنها و بی‌کس باشد. سعی کردم مشکلی را مطرح کنم که از نظر خودم اگر یک دختر با این شرایط احتمالاً با آن روبه‌رو ‌شود، حتما نیاز به کمک دارد. چند تا #ه‌کسره هم رعایت نکردم تا طبیعی به نظر برسم. از حدود ۳۰ نفری که روز اول بهشان پیام دادم، سه نفر جواب دادند.

نفر اول آقای میان‌سالی بود که اسم و آدرس پانسیون را خواست. از آن‌جایی که از قبل فکرش را کرده بودم، اسم خوابگاهی حوالی میدان انقلاب را گفتم، ولی خواهش کردم پرس‌وجو نکند، چون من آبرو دارم! فکر می‌کردم تحت تأثیر قرار بگیرد، ولی دیگر جوابم را نداد. نفر دوم یک آقای جوان بود که گفت می‌ترسد بلغزد و بنابراین کمک نمی‌کند. سعی کردم دوباره خواهش کنم، ولی یکی دو ساعت بعد دیدم پیامم و جواب خودش را استوری کرده. آن‌قدر در نقش جدیدم فرو رفته بودم که کاملاً عصبانی شدم. داشتم یک بیانیه بلندبالا در اعتراض به این حرکتش می‌نوشتم که یکهو یادم افتاد قرار است گدایی کنم نه دعوا!

نفر سوم گفت به اطلاعات بیشتری نیاز دارد و مثلاً لازم است بداند که چرا از خانواده‌ام کمک نمی‌گیرم. درنهایت جواب‌هایم قانعش نکرد و گفت ترجیح می‌دهد به فردی با شفافیت بیشتر کمک کند. گویا شفافیت که این روزها شعار اصلی نامزدهای نمایندگی مجلس است، دارد برای متکدیان هم اجباری می‌شود.

گدایی سر چهارراه اینستاگرام

روز دوم؛ سخت نگیر دختر!

این‌بار تصمیم گرفتم کمی راحت‌تر بگیرم و اگر کسی خواست صحبت کند، بیشتر گرم بگیرم. برای پروفایل هم یک عکس قلابی گذاشتم تا اعتماد بیشتری جلب کند. پیامم را برای چند نفر در دایرکت ارسال کردم، ولی فایده‌ای نداشت. به همه افراد، چه مشهور و چه غیرمشهور، به همه کسانی که پیج‌شان خصوصی نبود، پیام دادم. بدی‌اش این بود که این‌طوری خانم‌ها که اکثر موارد پیج‌شان خصوصی بود، از لیست خط می‌خوردند. خیلی دلم می‌خواست بازخورد خانم‌ها را هم بدانم، ولی از چند نفری که بهشان پیام دادم، هیچ‌کدام یا پیام را چک نکردند، یا اگر چک کردند، جوابم را ندادند. آقایان هم آن روز دل و دماغ درست و حسابی نداشتند و کسی جدی‌ام نگرفت. نه، انگار روز، روز کاسبی نبود.

روز سوم؛ استراحت

فکر نمی‌کردم گدایی این‌قدر کالری بسوزاند، وگرنه به جای باشگاه رفتن، همیشه روزی یک ساعت می‌نشستم سر کوچه. در هر صورت برای تجدید قوا روز سوم را استراحت کردم. همان شب وقتی به خودم آمدم، دیدم هر کدام از اعضای خانواده را که دستم می‌رسیده، با بهانه‌ای مثل «کارتم خراب شده» و «پول خرد می‌خوام برای کرایه تاکسی» هر چقدر توانسته‌ام تیغ زده‌ام. فکر کنم آخرش هم مجبور باشم بروم دایرکت مادر و پدرم!

روز چهارم؛۲۰هزار تومان! خسته نباشی دلاور، خدا قوت پهلوان!

بالاخره روز چهارم بعد از حدود سه ساعت تلاش دل یک بنده خدایی برایم سوخت و قبول کرد به ازای دعای خیر و چند تا عکس از تخت خالی‌ام در پانسیون (که پیدا کردنش در گوگل کار یک دقیقه بود) و یخچال خالی‌ (که این یکی کار ۳۰ ثانیه بود) ۲۰هزار تومان کمک کند. قسمت دلهره‌آورش بخش شماره کارت دادن بود، این‌طوری اسم و فامیلم لو می‌رفت. شکر خدا به خیر گذشت و اولین درآمدم بعد از چهار روز کار در ساعات اداری و غیراداری به حسابم واریز شد.

روز پنجم؛ تغییر استراتژیک

چیزی که در این چهار روز فهمیده بودم، این بود که یک جای کار می‌لنگد. مشخص بود موردم به اندازه کافی ترحم‌برانگیز و انگیزه‌بخش نیست. باید به یک موقعیت سخت‌تر ارتقا پیدا می‌کردم. مثلا مرد کارگری که یک بچه بیمار دارد و نمی‌تواند از پس هزینه‌هایش بربیاید. مجید عسگری شخصیت جدیدم بود. این‌بار سعی کردم مستندات بیشتری آماده کنم. می‌خواستم از یکی از آشناهایم که داروساز بود، نسخه کمیاب بگیرم، ولی قبل از آن یادم افتاد که چند ماه پیش پول نسبتاً زیادی برای چند تا آزمایش دادم. بعد هم دکتر دوباره همان آزمایش‌ها را در دفترچه‌ام نوشته بود و الان نسخه‌اش را داشتم. به مشخصات و عوارض بیماری هم اشراف داشتم و می‌توانستم خیلی راحت با آن کولی‌بازی دربیاورم.

چند تا عکس کودک بیمار هم از اینترنت پیدا کردم و بعد نام و نشان اکانت را به‌کلی تغییر دادم. بدی‌اش این بود که نمی‌توانستم برای نفرات قبلی دوباره در دایرکت پیام بفرستم، دلم می‌‌خواست می‌توانستم واکنششان را به مورد جدید هم ببینم.

روز ششم و هفتم؛ پولی که مزه می‌کند

خب حدسم درست بود و انگار مشکل مجید عسکری برای مردم باورپذیرتر است. توانستم در دو روز ۱۴۰هزار تومان کاسب شوم که بدک نبود. از یکی‌شان که از اکانت اصلی‌ام می‌دانستم این‌جور مواقع برای جمع کردن کمک، خودش هم دست به کار می‌شود، خواستم مشکلم را استوری کند، ولی گفت چون مرا خیلی نمی‌شناسد، نمی‌تواند از اعتماد دیگران به خودش سوءاستفاده کند. وقتی هم که اصرار کردم، گفت باید شخصا فرزند بیمارم را ببیند و با دکترش صحبت کند. این مرا کمی دل‌گرم کرد که درخواست کمک‌هایی که گاهی دوستانم در استوری‌شان می‌گذارند، به بیمار و مستحق واقعی می‌رسد.

روز هشتم؛ سوت پایان بازی

راستش تنها چیزی که فکرش را نمی‌کردم، این بود که اینستاگرام مچم را بگیرد، البته نه به عنوان متکدی، به عنوان ربات! گویا حجم زیاد پیام‌‌هایی که در روز به دایرکت افراد ارسال می‌کردم، باعث شده بود ربات شناسایی شوم. اول خواست چند تا کپچا کد را وارد کنم، اما بعد دوباره همان پیام را داد و هر کاری که کردم، دوباره وارد صفحه‌ام نشد. پایان تلخی بود برای منی که تازه راه و روش کاسبی را یاد گرفته بودم. تازه هنوز از چت‌هایی که برایم جالب بودند، اسکرین شات نگرفته بودم. کلی برنامه دیگر هم داشتم که با این بلاک شدن ناگهانی به هم خورد.

روز یازدهم

در چند روز گذشته سعی کردم پیج را برگردانم، ولی نشد که نشد. از طرفی یک جوری در نقش فرو رفته بودم که داشت روی شخصیت واقعی‌ام تأثیر می‌گذاشت. حالا باید تکلیف پول‌ها را مشخص می‌کردم. دلم می‌خواست می‌شد برای واریز پول‌ها به حساب یک خیریه از آن افرادی که کمک کرده بودند، اجازه بگیرم، اما همان‌طور که گفتم، اینستاگرام صفحه را کاملاً از دسترس خارج کرد. حالا من بودم و ۱۶۰هزار تومان پول که باید به خیریه می‌دادم. مبلغی که به نظر برای یک فعالیت نیمه‌وقت و تقریباً بدون دردسر، بد نیست. ضمن این‌که چند روز اول را با ناشی‌گری گذراندم و بعد از آن هم خیلی حرفه‌ای و تمام‌وقت عمل نکردم. تازه داشتم باتجربه می‌شدم و به درآمد می‌رسیدم که همه چیز تمام شد. کسی چه می‌داند! شاید اگر اینستاگرام سخت نمی‌گرفت و بیشتر ادامه می‌دادم، آینده روشنی در حرفه تکدی‌گری در انتظارم بود.

منبع: چلچراغ

کد مطلب: ۱۶۷۷۷۹
لینک کوتاه کپی شد

پیوندها

دیدگاه

تازه ها

یادداشت