شور و غوغایی که نوازندگان خیابانی در ایام کرونا برپا کردند

سرنا_با وجود محدودیت کرونایی و فضای غمبار جامعه جهانی هنوز در گوشه و کنار خیابان های ایران آوای دلنشین نوازندگان خیابانی شنیده می شود.

شور و غوغایی که نوازندگان خیابانی در ایام کرونا برپا کردند

کمتر از یک ماه تا عید نوروز باقی مانده، اما در برخی از کوچه پس کوچه های شهر، صدای سرنا و دهل دو کودک که مشغول نواختن آواهای نوروزی‌اند شنیده می شود.

به نزدشان می‌روم. سریع می‌گویند: خاله عیدی‌مونو بده

می‌گویم هنوز عید نرسیده، شما بساط جشنش را برپا کرده‌اید؟

آنکه کمی بزرگتر است می‌گوید فقط همین آهنگ را بلدیم، مادرم کرونا گرفته و به پول احتیاج داریم؛ از آن جایی که ماسک ندارند، می ترسم و به عقب می‌روم.

دو ماسک به آن‌ها می‌دهم می‌گیرند و در جیب شان می‌گذارند. می‌گویم که این کوچه ها که معمولا خلوتند و عابر پیاده چندانی در آن ها تردد نمی‌کند. می‌گویند چرا گاهی رد می‌شوند، عوضش هیچ آشنایی ما را نمی‌بیند. به خدا ما گدا نیستم این چند سال اخیر دستمان تنگ شده است.

دوباره راه می‌افتند و در کوچه های خالی می‌نوازند. برخی از مردم از پنجره های شان تماشا می کنند و برخی دیگر از پشت پنجره دوربین به دست، احتمالا برای اینستاگرامشان استوری می گیرند.

نوازندگان خیابانی تهران

کمی دورتر می روم. مقابل یک فروشگاه بزرگ، مرد جوانی با گیتاری که دو سیمش پاره شده، یکی از آهنگ های حبیب را می نوازد. چند سالی می شود که او را مقابل این فروشگاه، در حال نوازندگی و خوانندگی می بینم. در حالی که به علت مشکل تکلم و لکنت زبان، نمی تواند کلمات را به درستی ادا کند، شروع به خواندن می‌کند:

مادر بی‌تو تنها و غریبم مادر خوب و قشنگم

با وجود مشکل تلکم و پاره بودن سیم های گیتار، احساسش آنقدر زیباست که از شنیدن آهنگ می شود به راحتی لذت برد.

از آن جایی که او هم ماسک ندارد با ترس و لرز، به سختی سعی می‌کنم پول را در کاور گیتار بیندازم. آهنگش را قطع و با خنده نگاهم می‌کند و می‌گوید: نترس کرونا ندارم.

با حسی این جمله را می‌گوید که خود به خود باورم می‌شود. نزدیک می‌روم ماسکی از کیفم در می‌آورم و از او خواهش می‌کنم که بزند تا چند دقیقه با هم صحبت کنیم. ماسک را می زند و با لبخند می‌گوید: دیدی گفتم که توام عاشق منی؟

آنقدر یکه می‌خورم که نمی‌دانم چه واکنشی نشان بدهم.

او ادامه می‌دهد که حواسم بهت هست؛ چند ساله که هر وقت میای اینجا به من خیره می‎‌شی...

گفتم فقط برایم جالب بود که بدانم چرا، تصمیم گرفتی که نوازندگی و خوانندگی را پیشه کنی.

باید با داستان زندگی من در تلویزیون سریال بسازند

گفت: پدرم زمان شاه در کاباره ها خوانندگی می کرد. معروف نبود ولی پول کافی در می‌آورد.

کار دیگری بلد نبود. بعد ازانقلاب در مجالس جشن و عروسی و ختنه سوران، مجلس مردم را با آهنگ های قدیمی شاد می کرد؛ البته درآمدش خیلی کم بود ولی از آن جایی که همه خواهر و برادرانم ازدواج کرده بودند و فقط من که سر پیری پس انداخته بودندم، با آن ها زندگی می کردم، چرخ زندگی مان می‌چرخید.

پدرم همیشه الکل و تریاک مصرف می‌کرد اما به مرور زمان، اعتیادش شدت گرفت و در حال نئشگی و بدمستی به من و مادرم حمله می کرد.

یک روز در حال بدمستی با منقل به سمت مادرم حمله ور شد. من آن روز خیلی ترسیدم زبانم بند آمد و دچار لکنت شدم. هیچ گاه لکنت زبانم درمان نشد.

پدرم چند سال پیش به خاطر مصرف بیش از حد مواد، سنکپ کرد و من نان آور خانه شدم.

تا پیش از فوت پدرم جز بدمستی و نئشگی چیزی از او ندیده بودم اما، در مراسم مختصری که در مجلس محل برایش گرفته بودیم همه از خوبی هایش می گفتند. از اینکه برای افراد بسیاری رایگان خوانده و مهربانی هایش زبانزد همه بوده است.

از آن لحظه احساسم نسبت به پدرم عوض شد و تصمیم گرفتم راهش را ادامه بدهم اما از آنجایی که نه پول یاد گرفتن ساز را داشتم و نه صدایی برای خواندن، سال هاست که در خیابان می ‌خوانم.

نگاهی به چشمان متعجب من انداخت و گفت: تو هم باور نمی کنی؟

گفتم داستان زندگی ات شبیه داستان سریال های ماه رمضان تلویزیون است.

با غرور سینه اش را سپر کرد و گفت: بله باید مرا به برنامه ماه عسل دعوت کنند و سریالم را بسازند. بیشتر دختران این شهر عاشق من هستند. درون من نورانی ست.

پول خرید لباس نو ندارم

علی‌رغم اصرار شدید من اجازه نمی‌دهد که از او عکس بگیرم. وقتی علتش را می‌پرسم می گوید نمیخواهد عکسش در روزنامه ها این گونه چاپ شود. وقتی که حسابی خودش را بیاراید، می گذارد عکسش چاپ شود و فعلا پول خرید لباس خوب را ندارد.

مصاحبه به شرط تبلیغ اینستاگرام

جلوتر می روم؛ در یکی از فروشگاه های بزرگ شهر، یک گروه نوازنده حرفه ای، با خواننده ای خوش صدا یکی از آهنگ های مشهور را اجرا می کنند.

مردم دور آن ها جمع شده اند اما، هر چند دقیقه یک بار، مسئول حراست فروشگاه به علت شرایط کرونایی، پراکنده شان می کند.

من دورتر می‌ایستم ولی نمی‌روم. تا اتمام اجرای‌شان و زمانی که مشغول جمع کردن سازهای‌شان می‌شوند صبر می‌کنم سپس جلو می‌روم و از خواننده گروه می‌پرسم. شما که خواندن و نوازندگی‌تان در حد حرفه‌ای است چرا ترانه سرا و آهنگساز را به گروه تان اضافه نمی کنید تا آهنگ های اختصاصی خودتان را به جای بازخوانی اجرا کنید.

او گفت: ترانه سرا و آهنگساز داریم. فعلا هدف مان از اجراهای اینچنینی معروف شدن در بین مردم و کسب درآمد است تا هزینه انتشار آلبوم و گرفتن مجوز، فراهم بشود. تا آن زمان آهنگ های خودمان را لو نمی دهیم.

در پایان اصرار داشت که آدرس اینستاگرامشان را در گزارش درج کنم و گفتم چنین امکانی وجود ندارد.

چیزی نگفت، قهر کرد و رفت.

تمرین ناکوک ساز و آواز با بلندگو در میدان

به سمت یکی از میادین دیگر شهر می‌روم. جایی حوالی یکی از آموزشگاه های حرفه ای موسیقی شهر؛ در هر چند متر، نوازنده ای مشغول خواندن و نواختن است. شاید به امید اینکه یکی از خوانندگان و یا نوازندگان مشهور، هنگام خروج از فروشگاه، آن ها را ببیند و مورد تفقد قرارشان دهد.

دو نوازنده که یکی شان، سه تار می‌نوازد و دیگری تنبک، به آواز و آوای خوش می‌خوانند و می‌نوازند.

ای صاحب کرامت شکرانه سلامت روزی تفقدی کن درویش بینوا را

زنی آن سوی خیابان، مشغول نواختن ویولون است. سرمی به بدنش وصل است. منظره بسیار عجیبی خلق کرده است. روی مقوا نوشته است. ببخشید که نمی‌توانم خوب ویالن (ویولون) بنوازم برای درمان فرزندم به پول نیاز دارم. البته توضیحی درباره سرمی که معلوم نیست به کجا وصل است ارائه نمی‌دهد.

کمی دورتر نوازنده ای با امکانات بیشتر، از جمله میکروفون، در حال نواختن یک نت قدیمی به فالش ترین و گوش خراش ترین شکل ممکن است.

شروع به خواندن می‌کند، ای گُل آلوده گل من... مکث می‌کند و دوباره می‌خواند: ای گِل آلوده گل من

بالای سرش می ایستم؛ معلوم است که از حضور من در بالای سرش کلافه است. کمی صبر می کند و بعد از چند ثانیه که مطمئن می شود به این زودی ها رفتنی نیستم می گوید: خانم شما کار و زندگی ندارید؟

می گویم چرا نتی را که بلد نیستید اجرا می کنید؟

می گوید فعلا دارم تمرین می کنم

می گویم تمرین با میکروفون؟!!!

می گوید: میکروفون برای آن است که اعتماد به نفسم افزایش پیدا کند و جسارت اجرای زنده را پیدا کنم.

پاسخ می دهم: مطمئنی که دچار کمبود اعتماد به نفس و یا جسارتی؟

به شدت عصبانی می شود و در حالی که میکروفون همچنان روشن است، شروع به توهین می کنند چند راننده تاکسی که در همان حوالی حضور داشتند و احتمالا مکالمه ما را شنیده بودند، سر می رسند.

یکی شان خطاب به آن پسر جوان می گوید: بهتر است مانند خواننده اصلی این آهنگ، از این به بعد در مستراح اجرای زنده کنی.

مکالمه ای که دارای رگه هایی از طنز است بین آن ها جریان می یابد. اما من که حسابی ترسیده ام می دوم و به نزدیک مترو می رسم.

دیگر شب شده است؛ زمانی که از خانه بیرون می زدم هنوز هوا روشن نشده بود و همه جا تاریک بود. حالا هم که در حال بازگشتم هوا تاریک است.

آکاردئونی که دل دستفروش نابینا را شاد کرد

در مترو مردی میانسال آکاردئون می نوازد و دستفروشی نابینا هماهنگ با ریتم آهنگ برایش کف می زند.

احساس خوبی دارم. انگار در اسپانیا هستم و جشنواره موسیقی خیابانی در حال اجراست. اندکی در حال خوش باقی می مانم تا اینکه دختر جوانی می گوید: کاش برادرم به من اجازه می داد که من هم در خیابان بنوازم و کمی از خرج دانشگاهم را دربیاورم تا این همه فشار مالی به پدرم تحمیل نشود.

سازهای نوازندگان این شهر، بیش از نت های نوشته شده، نوای قصه های ناگفته از زندگی نوازندگانشان را بیان می کنند.

هر نوازنده داستانی دارد ولی آنچه در زندگی بر او می گذرد را از طریق بانگ گلو و زخمه های سازش، برای رهگذران بیان می کند.

به خانه می رسم صدای سازهای شان در گوشم می پیچید:

چشمم آن روز میبناد که خاموش در این ساز تو بینم...‌

نویسنده: پگاه ماسوری

منبع: سرنا

کد مطلب: ۱۹۶۳۲۸
لینک کوتاه کپی شد

پیوندها

دیدگاه

تازه ها

یادداشت