افشین هاشمی: زمانی تتلو دست‌آویز بود

سرنا_افشین هاشمی از ۲ نمایشنامه تازه منتشرشده‌اش، تعیین حریم و از سوی مخالفان، حصارکشی نامیده می‌شود و از «آخ»‌گفتن‌های مَجازی تا سکوت‌مان همراهی با چیزی‌ که نادرست می‌دانیمش تلقی نشود، گفت.

افشین هاشمی: زمانی تتلو دست‌آویز بود

بهانه گفت‌وگو با افشین هاشمی نویسنده، کارگردان و بازیگر تئاتر، سینما و تلویزیون، انتشار دو نمایشنامه از او در قالب یک کتاب بود.

«کاتالیزور» و «چنانت دوست می‌دارم» که هاشمی در آن‌ها، به ترتیب، به ماهیت جنگ و آدم‌های جنگ پرداخته است. اثر اول، نخستین بار، اردیبهشت ۱۳۸۰ در هشتمین یادواره سراسری تئاتر دفاع مقدس در تالار چهارسوی مجموعه تئاتر شهر و اثر دوم، نخستین بار، در اردیبهشت ۱۳۷۹ در هفتمین دوره همان رویداد در تالار شماره ۲ همان مجموعه اجرا شد.

از نگاه به چیستی و آدم‌های جنگ تا «آخ» گفتن‌های مَجازی دو نمایشنامه در یک کتاب: «کاتالیزور» و «چنانت دوست می‌دارم» نوشته افشین هاشمی

گفت‌وگو با افشین هاشمی اما به این دو نمایشنامه محدود نماند و با او از کارهایی که هم‌زمان با شیوع کرونا انجام داد و چگونگی حفظ روحیه‌اش در این موقعیت دشوار، از مسئولیت اجتماعی و سینمای اجتماعی، از کاری که ساسی‌مانکن با یکی از پربیننده‌ترین فیلم‌های اجتماعی سینمای ایران کرد، از آن‌چه این روزها در میان اهالی تئاتر از سوی موافقان، تعیین حریم و از سوی مخالفان، حصارکشی نامیده می‌شود، از گوهر نمایش ایرانی؛ بهرام بیضایی و از واکنش‌های افشین هاشمی به حوادث روز در صفحه اینستاگرامش نیز حرف زدیم.

گفت‌وگو را با علت وقفه زمانی میان نگارش و انتشار این دو اثر آغاز می‌کنم. دلیل به تعویق افتادن انتشار نمایشنامه‌هایی که یکی در اردیبهشت ۱۳۸۰ و دیگری در اردیبهشت ۱۳۷۹ روی صحنه رفتند، تا سال ۱۳۹۹ چه بود؟

من این دو نمایشنامه را چندین سال پیش برای انتشار ارائه کردم. علتِ فاصله زمانی اجرای‌شان در جشنواره تا ارائه‌ برای انتشار، این بود که گمان می‌کردم شاید بتوانم به اجرای همگانی برسانم‌شان که نشد. پس از ارائه این آثار به انتشارات نیلا نیز با توجه به حساسیت و دقت مدیران آن در حفظ سطح کیفی آثار چاپ شده، به بازار آمدن‌شان مدتی به طول انجامید.

موافقید که «کاتالیزور» را می‌توان اثری قابل بحث و بدون تاریخ مصرف دانست در حالی که «چنانت دوست می‌دارم» در جایی‌ حوالیِ قرائت رسمی از جنگ به سر می‌برد و بیژن و طاهرش تصویری از goodboy مورد علاقه این قرائتند؟

به این موضوع می‌توان از دو زاویه نگاه کرد؛ یکی ماهیت جنگ و دیگری آدم‌های جنگ که به عقیده‌ من دو چیز متفاوتند. «کاتالیزور» حاصل نگاه من به خودِ جنگ و «چنانت دوست می‌دارم» بیانگر نگاهم به آدم‌های جنگ است و شرمسار نیستم اگر نگاهم به آدم‌های جنگ که با احترام و قدردانی همراه است، مشابه نگاه رسمی به آن‌ها باشد. چرا که خیلی‌ها با وجود مخالفت‌هایشان با نگاه رسمی، نقاط اشتراکی هم با آن دارند از جمله ارزشمندبودن دفاع از وطن و احترامِ توام با سپاس برای آن‌هایی که برای حفظ این خاک بر خاک افتادند. این، آن چیزی است که در «چنانت دوست می‌دارم» می‌خوانید اما «کاتالیزور» از ماهیت جنگ و دیدگاه‌ من در خصوص آن می‌گوید. اگر داستانِ انسانیتِ بیژن و طاهر، همخوان با نگاه رسمی است آیا نباید از آن گفت؟! آیا منِ نوعی نباید ازجان‌گذشتگیِ بیژن‌ها و طاهرها را ببینم و از آن بگویم، چون نگاه رسمی به گونه‌ای روایت‌شان کرده و می‌کند که مخاطب به جای جذب، دفع می‌شود؟ من به تک‌تک آدم‌هایی که برای حفظ این خاک، جنگیدند مومنم و آن‌ها هستند که برای من مقدسند، نه خودِ جنگ.

از نگاه به چیستی و آدم‌های جنگ تا «آخ» گفتن‌های مَجازی گفت‌وگو با افشین هاشمی به بهانه انتشار نمایشنامه‌های «کاتالیزور» و «چنانت دوست می‌دارم»

نکته دیگر که برای خودم مهم بود این است که هر دو کاراکتر، ارتشی‌اند، حال آن که نگاه رسمی پس‌راندن‌ها و پیش‌رفتن‌ها را عموما حاصل شورآفرینیِ نیروهای دیگر می‌داند و اصرار بر نشان دادن اهمیت آن، گاهی به به حذفِ دیگر نقش‌آفرینان منجر شده است. نقش‌آفرینانی که من دوران سربازی‌ام را میان‌شان گذراندم، صدق گفتار و کردارشان را به چشم دیدم و «چنانت دوست می‌دارم» نمایشنامه‌ای برای آن‌ها بود؛ نمایشنامه‌ای از ارتشی‌های جنگ و همه کسانی که فارغ از ارگانی که در آن فعالیت می‌کردند در نگاه من تا ابد قابل تقدیرند.

پس «کاتالیزور» و «چنانت دوست می‌دارم» از دو زاویه متفاوت به جنگ نگاه می‌کنند؟ اولی به ماهیت جنگ و دومی به آدم‌های جنگ .

بله. ضمن این که به قول شما هرچند بیژن و طاهر شخصیت‌های موردعلاقه‌ نگاه رسمی‌اند اما این اثر در هیچ صحنه‌ای، در هیچ دیالوگی و در هیچ میزانسنی، مبلغ جنگ‌طلبی یا ایدئولوژی خاصی نیست. من با ایدئولوژی به عنوان مجموعه عقاید و باورها تا زمانی که بتوان ضعف و قوتش را هم‌زمان بررسی کرد، مشکلی ندارم و زاویه‌ام با آن از نقطه‌ای آغاز می‌شود که به جای بررسی اشتباهات، یا آن‌ها را حذف می‌کند و یا به گردن دیگران می‌اندازد تا همواره در موضع بلااشکال خود باقی بماند؛ حذف کردن یا از گُرده‌ خود برداشتن و بر دوش دیگری نهادنی که منافعی در پی دارد و از جایی به بعد صندلی مُصلح اجتماعی را طلب می‌کند!

در صفحه ۱۶ « کاتالیزور» می‌خوانیم: «چولونگه: نه بابا تو هم، الان که دیگه کسی با تلفنِ ازمُدافتاده کار نمی‌کنه. الان آن...لاین... می‌خرن!». دیالوگی که نشان از بازنویسی احتمالی این نمایشنامه دارد و در «چنانت دوست می‌دارم» قابل مشاهده نیست .

زمانی که «کاتالیزور» را می‌نوشتم یک گوشی موبایل حکم سوغاتی از قصه‌های ژول‌ورن را داشت! بازنویسی «کاتالیزور» به عنوان اثری که مقید به قید زمان نیست در حد تغییر چند کلمه بود و درست می‌گویید که چنین نشانه‌ای در «چنانت دوست می‌دارم» وجود ندارد چرا که تاریخ‌مند و دارای زمان وقوع مشخص‌ است.

عموعروسکی در صفحه ۳۷ « کاتالیزور» می‌پرسد: «خاطره‌هام... گذشته‌ام... اونا چی می‌شن؟!» و دکتر جواب می‌دهد: «اون‌ها برات باقی می‌مونن؛ اون‌طور که باید!» و در صفحه ۳۹ مجددا تاکید می‌کند: «خاطرات جنگ باید اون‌طور باقی بمونه که درسته». این‌ها را می‌توان نشانه هراس از نقش خاطرات جمعی در ایجاد حس پیوستگی دانست؟ هراس از خاطرات در حکم شاهدانی که نقش مهمی در ایجاد آگاهی دارند؟

و در کنار هراس، تلاش برای از بین بردن بخش‌هایی از آن خاطره‌ جمعی که به‌نفعِ سوداندوزیِ امروز نیست. این همان کاری است که نگاه رسمی گاهی اوقات با تاریخ انجام می‌دهد و نمونه‌اش عکس‌ها و فیلم‌هایی‌ست که سال‌به‌سال آدم‌هایی از آن‌ها بیرون کشیده شده و حذف می‌شوند.

به تک‌تک آدم‌هایی که برای حفظ این خاک، جنگیدند مومنم و آن‌ها هستند که برای من مقدسند، نه خودِ جنگ

در «کاتالیزور» نیز، دکتر به عنوان نماینده‌ نگاهی رسمی، در هر جای جهان، با هر آن‌چه که مربوط به سهم مردم است و یادآور بهادادن آدم‌ها، چنین کاری می‌کند. بهادادنی که آگاهی از آن، منجر به مطالبه‌گری می‌شود، خطرناک است و باید از حافظه جمعی پاک شود.

«کاتالیزورِ» افشین هاشمی برای من یادآور «کرگدنِ» اوژن یونسکو است با این تفاوت که این بار نه شاهد سیر مسخ‌شدن که بیننده بیدار شدن یکی از مسخ‌شدگانیم؛ عمو عروسکی که دکتر در صفحه ۳۰ در موردش می‌گوید: «کاتالیزورهای مغز اون مرد به علت استفاده بسیار زیاد از تخیل در یک دهم زمان طراحی شده از بین رفته.»

هنگام نوشتن «کاتالیزور» به یاد «کرگدن» نبودم اما تشبیه درستی‌ست. بله این نمایشنامه می‌تواند روایت پس از کرگدن شدن و در واقع پس از کاتالیزوردار شدن باشد و پروپاگاندای رسانه‌های جمعی را می‌توان نمودی بیرونی از این کاتالیزور دانست. آن‌هایی که آن‌قدر در مورد چیزی خلافِ واقع‌گویی می‌کنند که اندک‌اندک تصور می‌کنید این دروغ است که حقیقت دارد.

«پس یزدگرد به سوی مرو گریخت و به آسیابی درآمد. آسیابان او را در خواب به طمع زر و مال بِکُشت...» تاریخ! این جمله را و آن علامت تعجب در مقابل «تاریخ» را در صفحه اول نمایشنامه «مرگ یزدگرد» بهرام بیضایی می‌بینیم. امری که در مقاله «نظم گفتمانی در نمایشنامه «مرگ یزدگرد» براساس نظریه فرکالف» در موردش چنین می‌خوانیم: «روایت‌های متفاوت مرگ پادشاه در این نمایشنامه، علاوه بر به چالش کشیدن روایت تاریخی در مورد کشته شدن یزدگرد به دست آسیابانی در مرو، در مورد هر نوع روایت تاریخی تردیدهایی کلی پیش رو می‌نهد.»

نکته‌ای که در «کاتالیزور» هم مطرح می‌شود؛ آن‌جا که در صفحه ۴۳ از زبان پولونگه خطاب به دکتر می‌شنویم: «... با توجه به مرگ واقعی بیسیم‌چی چند لحظه بعد از تماس و این که اون قاعدتا نمی‌تونسته این خیانتش رو همه‌جا جار بزنه، شما چه‌طور از این موضوع ـ به خصوص آخرین جملات پیش از مرگش ـ مطلع شدین؟». هنگام شکل دادن به این کنش دراماتیک به «مرگ یزدگرد» نظر داشتید؟

بی‌شک هر آن‌چه پیش از آغازِ نوشتن خوانده‌ام، چه «کرگدن»، چه «مرگ یزدگرد» و چه دیگر نمایشنامه‌های درخشانی که به تئاتر علاقه‌مندم کرد، جایی در ذهنم خانه کرده است و گاه با ارجاع مستقیم و گاه غیرمستقیم در نوشته‌هایم ظاهر می‌شود. آن‌چه گفتید ارجاعی مستقیم به «مرگ یزدگرد» نیست و رخ دادنش، اقتضای درام است اما بی‌تردید این اثر، اتاقی در ذهن من داشته و دارد. «کاتالیزور» بیش از آن که حامل علامت تعجب نهاده شده در مقابل «تاریخ» از سوی بهرام بیضایی باشد، گفت‌وگویی میان کارآگاه و مجرم و جست‌وجویی پلیسی برای به دام انداختن وارونه‌کنندگانِ روایات است. وارونه‌کنندگانی شبیه به آن‌ها که پایه‌ روایت‌شان شهادت شاهدی‌ست حاضر در محل واقعه در حالی که اساسا امکان حضور شاهد در آن مکان، زیر سوال است.

«کاتالیزور» اردیبهشت ۱۳۸۰ در هشتمین یادواره سراسری تئاتر دفاع مقدس اجرا شد. شاید تصورم اشتباه است اما گمان می‌کنم اگر امروز قصد اجرای آن را داشته باشید موفق به اخذ مجوز نمی‌شوید.

چه تلخ است اگر پس از گذشت حدود ۲۰ سال، آن قدر سختگیری در ممیزی بیشتر شده باشد و آن‌قدر تحملِ شنیدن کم که نتوانیم اثری را که از یادواره تئاتر دفاع مقدس جایزه برده است، دوباره روی صحنه ببریم.

بله من هم تا حدودی همین تصور را دارم و فکر می‌کنم با گذر زمان، عده‌ای از گفتن هر حرفی هراسان‌تر می‌شوند. این هراس که حاصل برنامه‌ای از پیش فکرشده می‌دانمش دامن همه‌ آثار در همه‌ شاخه‌های هنر را گرفته و نمونه‌اش در سینما فیلم‌هایی بی‌چیز و در تئاتر، نمایش‌هایی تهی از محتواست.

با اعلام رسمی ورود ویروس کرونا به ایران که شرایطی از پیش تجربه نشده را ایجاد کرد، موجی از وحشت نه فقط اهالی هنر که تمام جامعه را دربرگرفت. موجی که نمی‌دانم شما علی‌رغم گرفتاری ناگزیر در دست آن، چگونه از امیدتان حراست کردید و حاصلش را در ویدئوهای «حال‌وحول خودمونی با موسیقی ایرونی» در صفحه اینستاگرام‌تان، حضور بر صحنه نمایش «عشق روزهای کرونا»ی محمد رحمانیان در محوطه تالار وحدت و بازی در نمایش آنلاین «آقای شادیِ» آریان رضایی دیدیم. مورد دیگری جز آن‌چه نام بردم، بود؟

بله، نگارش دو نمایشنامه که بازنویسی‌شان مانده است. من به این قبیل اتفاقات، از سویی دیگر می‌نگرم. «زندگی زیباست» روبرتو بنینی را به خاطر بیاورید که مردِ یهودی گرفتار در اردوگاه مرگ نازی‌ها، می‌کوشد فرزند خردسالش را قانع کند که آن‌چه می‌بیند چیزی جز بازی نیست! من در زندگی شخصی‌ام، جزو آن دسته از آدم‌ها هستم که در زمانِ مشکلات می‌توانند بر خود مسلط شوند و منطقی عمل کنند و پس از گذر از آن مشکل است که ناگهان احساس خالی بودن می‌کنم و می‌اُفتم.

از نگاه به چیستی و آدم‌های جنگ تا «آخ» گفتن‌های مَجازی تلخ است اگر پس از گذشت ۲۰ سال، سختگیری در ممیزی مانع از اجرای اثری که از یادواره تئاتر دفاع مقدس جایزه برده است، شود

در خصوص آن‌چه گفتید نیز همین اتفاق رخ داد. واکنشی که اندوه جمعی و داغ مشترک، در من برمی‌انگیزاند این است که هر کدام، به اندازه خود، چگونه می‌توانیم از آن بکاهیم؟ این اندازه، شاید کاشتن دانه‌ای در باغچه‌ خانه‌ خودمان باشد بی‌توقع ایجاد تغییری بنیادین در تمام باغچه‌های شهر. به عقیده من، در شرایط فعلی برای تغییر موقعیت به قهرمانانی کوچک نیازمندیم که بتوانند سیم‌خاردارهای پیش رو را با تیغ‌هایی کوچک‌ خُردخُرد عقب بِبَرَند، چرا که نه تیغی بزرگ در دست داریم و نه اگر داشتیم امکان و اجازه‌ استفاده از آن را پیدا می‌کردیم.

من با احترام تمام به کلیه فعالان سینمای اجتماعی که می‌کوشند درد بخش‌های پنهان جامعه را عیان کنند، گمان می‌کنم این عیان کردن درد یک سوی ماجراست و سوی دیگر آن نشان دادن روزنه‌ امید است و بردن مخاطب به جایی برای نفس کشیدن؛ و این دو اگر توامان باشند، خوبند. به همین دلیل هنگام کار در سینما، سوالم از خود این است که چگونه می‌توانم با حفظ آن‌چه اصول اخلاقی می‌دانمش، لبخندی بر لبی بیاورم، دلی را امیدوار کنم و ترکیبی از تفریح و اندیشه ارائه دهم؟ بر سینما که رسانه‌ای با مخاطب همگانی‌ست تاکید کردم چون در تئاتر به واسطه این که مخاطبش را ویژه‌تر می‌دانم، گاهی تلخ‌ترم.

پرده‌خوانی‌هایتان برای نابینایان یا آن‌طور که در سایت سوینا آمده است توضیح‌دار کردن صحنه آثار سینمایی و سریال‌ها را می‌توان عمل به مسئولیت اجتماعی و نمونه‌ای از همین عقب راندن یا بریدن خُردخُردِ سیم‌خاردارها دانست؟

سوینا حاصلِ زحماتِ گلاره عباسی است و من هر زمان که بخواهد، اگر فرصت کنم در کنارش هستم. من مسئولیت اجتماعی را نه شعاری بزرگ که برخاستن و درست انجام دادن وظایف کوچکی می‌دانم که بر عهده هر کسی‌ست. کسانی که موقعیت‌شان با یکدیگر متفاوت است و اگر بخشی از آن‌ها بتوانند شرایط دسترسی بخش دیگر را به چیزهایی که در دسترس خودشان هست، فراهم کنند، چرا که نه؟

واکنشم به اندوه جمعی و داغ مشترک، این است که هر کدام، به اندازه خود، چگونه می‌توانیم از آن بکاهیم؟

اکنون که در ۴۵ سالگی آرام‌آرام وارد بخش دوم زندگی‌ام می‌شوم بیش از گذشته به ایجاد فضایی فرهنگی برای رشد نسل آینده می‌اندیشم. فضایی که اجزای تشکیل‌دهنده‌اش می‌تواند فیلم‌ها، داستان‌ها و آوازهایی برای کودکان و نوجوانان باشد و فکر کردن به این‌هاست که باعث می‌شود حتی در شرایط پیچیده و دشوار که شیوع کرونا نمونه‌ای از آن بود، از خود بپرسم چگونه می‌توان کاری کرد؟ برای «کاری نکردن» همواره بهانه‌هایی هست و شاید بخشی از آن‌ها واقعیت داشته باشد، اما تصور این که احتمالا ترجیح بخش‌هایی در نگاه رسمی همین وادادگی و کاری نکردن است، باعث می‌شود بکوشم کاری کنم. میل تبدیل یک موقعیت بغرنج به امکانی تازه است که به عنوان مثال ویدئوهای «حال‌وحول خودمونی با موسیقی ایرونی» را شکل داد.

به فعالان سینمای اجتماعی اشاره کردید که می‌کوشند درد بخش‌های پنهان جامعه را عیان کنند. ژانری که نمونه بسیار دیده‌ شده‌اش در سال‌های اخیر در سینمای ایران «ابد و یک روز» بود. پس از وارونگی بخشی از این فیلم در موزیک‌ویدئویی که احتمال می‌دهم دیده باشید، در توییتر نوشتند: «کاری که «ابد و یک روز» با طبقه فرودست کرده بود را حالا ساسی‌مانکن نماینده سلیقه و فرهنگ طبقه خرده‌بورژوا (یعنی مشتریان همان فیلم) با خود «ابد و یک روز» کرده است. ابتذال یک دومینو است.» چقدر با این نظر موافقید؟

با آن‌چه در مورد «ابد و یک روز» می‌گویید موافق نیستم و حدس می‌زنم احتمالا به خاطر تجربه‌ کارگردانش در فضایی که به تصویر کشیده، در اجرا بسیار به واقعیت نزدیک است و بسیار خوب.

از نگاه به چیستی و آدم‌های جنگ تا «آخ» گفتن‌های مَجازی وقتی سال‌های سال همه‌جا را خاکستری کرده‌ایم، هیچ عجیب نیست که آدم‌ها جذب اولین چیز متفاوت با این فضای مسلط شوند

آن‌چه در خصوص سینمای اجتماعی گفتم در مورد آثاری‌ست که کارگردانان‌شان از منظری توریستی به فقر می‌نگرند. کسانی که حاضر نیستند لوکیشن فیلم‌های به‌زعم خود اجتماعی‌شان از میدان انقلاب پایین‌تر باشد و صحنه‌های جنوب شهرشان را در شمال شهر و کوچه پس‌کوچه‌های دربند بازسازی می‌کنند.

نکته دیگر این که معتقدم دایره ممیزی به قدری تنگ شده که آن‌چه در نهایت مجوز ساخت و پروانه نمایش می‌گیرد، هزار بار رقیق شده‌تر از اتفاقاتی است که هر روز در همسایگی هرکدام‌مان رخ می‌دهد و در این شرایط از سینمای اجتماعی چه انتظاری می‌توان داشت؟! گمان می‌کنم فیلمساز حتی اگر بتواند از نگاه توریستی به سلامت گذر کند، در مرحله بعد گرفتار خواهد شد.

اما در مورد ویدئوکلیپی که به آن اشاره کردید ابتدا می‌گویم تمایلی به تبدیل شدن این بخش از گفت‌وگو به تیتر مصاحبه‌مان ندارم چرا که احتمالا از سوی کسانی بدآموزی دانسته می‌شود. ممکن است آن‌چه را می‌گویم نپسندید اما معتقدم این خواننده، فارغ از این که محصولش خوب است یا بد، در حوزه خود به بهترین شکل عمل می‌کند.

یعنی یا باید خودتان از هوش بالایی برخوردار باشید یا تیم تیزهوشی همراهی‌تان کنند که بتوانید ۳ سال متوالی با ۳ تک‌آهنگ نگاه‌های بسیاری را متوجه خود کنید؟

بله، تنها یک انسان باهوش می‌تواند یکی از موفق‌ترین فیلم‌های اجتماعی سینمای ایران را در کنار خانمی که آدم‌هایی خاطراتی با او دارند بگذارد و ترانه‌ای منتشر کند که بسیار دیده شود و او چیزی جز این نمی‌خواهد و اتفاقا کاری که می‌کند با جنس موسیقی‌اش همخوان است. توجه کنید که من هرگز مخاطب آن موسیقی نبوده و نیستم، هرگز برایش تبلیغ نکرده و نمی‌کنم و این من نبودم که به کودکان و نوجوانان آموختم این ترانه‌ها را در مدرسه بخوانند و سلفی بگیرند پس در واقع در این مجالِ کوتاه نه نفی‌اش می‌کنم و نه اثباتش. اما می‌توان از این زاویه نگاه کرد که هر کسی می‌خواهد چه کند و در انجامِ آن، چه میزان موفق است؟ او می‌خواسته به وفور دیده شود و موفق بوده است. واکنش‌ها به آن نیز، هم از طرفِ کسانی‌ست که دل‌شان برای فرهنگ می‌تپد و هم کسانی که حسادت می‌کنند!

اما بیایید به یک مرحله قبل‌تر فکر کنیم. مرحله‌ای که می‌توانستیم در آن خوراک فرهنگی خوبی پیش روی فرزندان‌مان بگذاریم تا اکنون دچار این نگرانی عظیم نشویم. مثالی می‌زنم. فیلم‌فارسی در سال‌های منتهی به انقلاب، امری شکست‌خورده بود که دیگر حتی با نمایش بی‌پروای صحنه‌های جنسی هم توجه‌ای برنمی‌انگیخت و در نتیجه در نبود تقاضا، خودبه‌خود در مسیرِ شکست واقع شد و برای حذفِ آن نیاز به دستورالعمل و بخشنامه نبود.

ما اگر خوراک فرهنگی درستی در اختیار فرزندمان گذاشته بودیم، اکنون احساس خطر نمی‌کردیم و گذر از این موضوعات نه تنها برای‌مان بغرنج نبود که اصلا تبدیل به مسئله هم نمی‌شد. اگر در نقطه‌ خوبی از فرهنگ ایستاده بودیم، با این ترانه در حد یک کلیپ بامزه‌ اینستاگرامی، یک دابسمش یا امثالهم برخورد می‌شد و از رویش عبور می‌کردیم، گیریم چند دقیقه‌ای هم به آن می‌خندیدیم.

تبدیل شدن این موضوع به مسئله و اظهارنظرهای پیرامون آن در فضای مجازی، تنها به بیشتر دیده شدن آن کمک می‌کند به گونه‌ای که حتی منِ نوعی که اساسا مخاطب آن موسیقی نیستم هم می‌شنومش. ما همواره به دنبال مقصری برای کم‌کاری خود می‌گردیم و امروز این خواننده و فردا آن بازیگر و روز بعد کس دیگری را دستاویز قرار می‌دهیم.

زمانی تتلو دستاویز بود .

دقیقا. کمااین که او هم در نگاهِ خودش، در جای درستِ خودخواسته‌اش است. من در طول زندگی‌ام نه تنها یک بار هم به صدای او گوش نکرده بودم که اصلا از وجودِ چنین شخصی بی‌اطلاع بودم و اولین بار در تبلیغات انتخابات دیدمش! بعدتر بی آن که خود بخواهم، دو ترانه از او شنیدم که در آن‌ها از کلماتِ بسیار وقیحانه‌ای استفاده شده بود اما این همانی بود که او قصد انجامش را داشت و آن را درست انجام می‌داد.

اگر خوراک فرهنگی درستی در اختیار فرزندمان گذاشته بودیم، اکنون احساس خطر نمی‌کردیم و گذر از موضوعی مثل ویدئوکلیپ ساسی‌مانکن برای‌مان بغرنج نبود

به نظر شما واکنش کودکی که از خردسالی باخ و موتزارت گوش داده و ساز تخصصی‌اش ویلن است به این ترانه‌ها چیست؟! وقتی تلویزیون ما حتی نشان دادن ساز را ممنوع می‌کند و به هر طرف نگاه می‌کنیم دری بسته می‌بینیم، انتظار دیدن چه چیزی جز آن‌چه اکنون هست را داریم؟ بوی ناخوشایند خود را از هر درزی وارد می‌کند و این ماییم که نه با بستن بلکه اتفاقا با باز کردنِ درها باید امکانِ گذرِ هوای تازه را فراهم کنیم که خود به خود آن بو را می‌برد و سپس باید آن‌قدر فضای خانه‌مان را عطرآگین کنیم که این بو اصلا به مشام نرسد. وقتی سال‌های سال دیوارها را سیمان و همه‌جا را خاکستری کرده‌ایم هیچ عجیب نیست که آدم‌ها جذب اولین چیز متفاوت با این فضای مسلط شوند؛ مشکل این است.

در ضمن یادمان نرود که وقیح‌ترین کلمات هم بخشی از ادبیات ماست و می‌توان از آن استفاده کرد، مثل استفاده درخشان ایرج میرزا از همین واژه‌ها. قصد من ابدا مقایسه تتلو با ایرج میرزا نیست. من چنین کاری نمی‌کنم چون مخاطب تتلو نیستم و به خود اجازه نمی‌دهم وقتی مخاطب کار کسی نبوده‌ام در موردش اظهارنظر کنم اما این که چرا مخاطبش نیستم؟ سوالی‌ست که پاسخش می‌تواند راه‌گشا باشد. من از موسیقیِ دیگری لذت می‌برم و با شنیدنش احساس آرامش می‌کنم و در نتیجه تنها واکنشم بعد از شنیدن چنین کارهایی، خنده است و بس چون به گونه‌ای از کلمات استفاده می‌کند که من نه جراتش را، نه جسارتش را و نه اجازه‌اش را دارم؛ و نه اگر انجامش دهم، منتشر می‌شود.

از نگاه به چیستی و آدم‌های جنگ تا «آخ» گفتن‌های مَجازی بهرام بیضایی آن قدر بزرگ است که پُر بودن جایش منوط به حضور فیزیکی نیست

ما باید از خود بپرسیم چرا به جای حذف، جایی را که باید، قوی نکردیم؟! و چرا فراموش‌مان شد با قوی کردن آن‌چه که باید، آن‌چه که نباید خودبه‌خود حذف می‌شود و نیازی به برخورد سلبی نیست؟!

با توجه به این که معتقدید بوی ناخوشایند خود را از هر درزی وارد می‌کند و این ماییم که نه با بستن بلکه اتفاقا با باز کردنِ درها باید امکانِ گذرِ هوای تازه را فراهم کنیم، گمان می‌کنم جزو موافقان بحث داغ این روزهای اهالی تئاتر نباشید. حصارکشیدن به دور مجموعه تئاتر شهر یا آن‌طور که موافقانش می‌گویند تعیین حریم تئاتر شهر مسئله‌ای‌ست که این روزها در موردش بسیار می‌شنویم. حصار یا حریمی که قرار است این مجموعه فرهنگی را به شکلی فیزیکی از نابه‌سامانی‌ها و ناهنجاری‌های اطرافش جدا کند.

این مسئله برای من امری دوگانه و «بانو»ی داریوش مهرجویی مصداق بارز آن است؛ کسی که سخاوتمندانه هر آن‌چه را در اختیار داشت برای کسانی در طبق اخلاص گذاشت که هیچ تصوری از اهمیت و ارزش آن‌چه دریافت می‌کردند، نداشتند. این که در چنین موقعیتی چه باید کرد، سوال من هم هست. از یک سو می‌گویم چه خوب که مجموعه‌ای فرهنگی مانند تئاتر شهر فضایی دارد که همه از حق ورود به آن برخوردارند و نه متعلق به طبقه‌ای خاص و گروهی مشخص است، نه شرط ورود به آن از بَر بودن هگل است و نه نگهبانی دارد که اگرچه خود متعلق به طبقه آن سوی حصار است اما از آمدن آدم‌هایی از جنسِ خودش به این سوی حصار جلوگیری می‌کند. در نتیجه در قدم اول نگاهی که حصار را برمی‌دارد، نگاهی درست می‌دانم چون نمی‌خواهد در تضاد با آن چیزی باشد که این مجموعه به قصدش ساخته شده است و هدفش به اشتراک گذاشتن تئاتر به عنوان کُنشی روشنفکرانه با همه‌ مردم از هر طبقه‌ای است. ولی در میانِ همین همه‌ مردم گَردفروش و تن‌فروش هم هست و آن‌ها هم بخشی از مردمند؛ چه بخواهیم و چه نخواهیم! و این جاست که میل به کشیدن حصار یا همان تعیین حریم به واسطه تجربه مکرر آزارهای خیابانی و... سربرمی‌دارد.

شاید بتوان به جای حصار کشیدن یا نکشیدن به دور تئاتر شهر، راهی میانه پیدا کرد تا امنیت، بی‌حصارکشی به دست آید

می‌دانم که شرایط فعلی خوشایند نیست و اگرچه موافق حصارکشی نیستم اما نمی‌دانم به جای آن چه باید کرد. چه باید کرد که کودک فال‌فروشِ پرسه‌زن در محوطه تئاتر شهر از احتمال و امکان این که می‌تواند بلیتی بخرد و به تماشای نمایشی بنشیند یا کسی به تماشای اثری مهمانش کند، برخوردار باشد؟ احتمالی که با جهانی آشنایش می‌کند که به خواب هم نمی‌دیده است. شاید بتوان به جای حصار کشیدن یا نکشیدن راهی میانه پیدا کرد و فضای اطراف این مجموعه را به گونه‌ای ساخته و پرداخته کرد که امنیت، بی‌حصارکشی به دست آید. فضایی دربرگیرنده گروه‌هایی در حال اجرای انواع موسیقی، نمایشگرانی در حال اجرای تئاتر بیرونی، نقاشان و خطاطانی در حال تصویرگری و قلم‌زنی و گروه‌هایی در حالِ بحث‌های فرهنگی، سیاسی و اجتماعی. این سوال من هم هست که آیا می‌توان به جای حصارکشیدن، چنین کرد؟

فارغ از حضور در برنامه‌هایی چون «جمع ایرانی» و «شب‌های هنر» به عنوان مهمان، «اولین انتخاب» به کارگردانی مهدی صباغ‌زاده که آبان ۱۳۹۲ از شبکه تهران پخش شد آخرین سریال تلویزیونی‌تان بود. دلیل این غیبت ۸ ساله چیست؟

دلیل ویژه‌ای ندارد جز این که در میان پیشنهاداتی که شد یا نقش را دوست نداشتم یا اگر نقش خوب بود کل کار خوب نبود یا اگر همه‌چیز خوب بود، زمان‌هایمان هماهنگ نبود. من اساسا موافق تحریم تلویزیون نیستم و معتقدم تلویزیون متعلق به ماست، ما مردم، نه آن‌ها که به خاطر تصمیمات نابخردانه‌شان باعثِ تحریم از طرفِ دوستان‌مان می‌شوند. اگر هم قرار به رفتن باشد آن‌ها باید بروند، نه ما و ماندن آن‌ها نباید موجب رفتن ما شود. ما باید بایستیم و کار خود را انجام دهیم. چون در انتهای ماجرا، این حاصل کار ماست که همچنان هست و روی آنتن می‌رود نه سال‌های مدیریتِ آن‌ها.

به مناسبت تولد بهرام بیضایی نوشته بودید: «آغاز قرن بعد ( ۱۴۰۰) را با مرور نمایشنامه‌هایتان آغاز می‌کنم و سپس فیلم‌نامه‌ها و سپس پژوهش‌ها و سپس نُه فیلمِ دیگر را در نُه سال و چهار فیلم کوتاه را سالِ بعدش و سپس گفت‌وگوها و یادداشت‌ها برای سال‌های بعدی. چه خوب که تا پایان قرنِ بعد، هر سال در روز تولد شما، هدیه‌ای دارم. هدایای شما پایان ندارد.» جای خالی‌شان آزارتان می‌دهد؟

جای بهرام بیضایی نه برای من که برای هیچ فارسی‌زبانی خالی نیست مادامی که کتاب‌هایش، فیلم‌هایش، پژوهش‌هایش و... در خانه‌هایمان هست. او آن قدر بزرگ است که پُر بودن جایش منوط به حضور فیزیکی نیست و هر کجای جهان باشد در ایران است چون به ایران می‌اندیشد و حاصل این اندیشه، اثری برای ایرانیان است و همین که هر دانشجوی تئاتر برای آغازِ راهش، شروع به خواندن یکی از آثار او می‌کند یعنی بهرام بیضایی همچنان هست و بسیار نزدیک هم هست.

اما این که او هنوز موفق به گرفتن مجوز انتشار برخی کتاب‌هایش از وزارت ارشاد نشده است نشانی از ناجوانمردی‌ست، ناجوانمردی نه در حق بیضایی که در حق مردم این سرزمین که از خواندن آن‌چه او برایشان نوشته است توسطِ خودکارِ قرمز به‌دستان محروم می‌مانند.

و سوال آخر این که در صفحه اینستاگرام‌تان می‌توان واکنش‌هایی به اتفاقات روز و حوادث جامعه دید. از بیان این مسائل نمی‌ترسید؟

می‌ترسم و خیلی هم می‌ترسم و اتفاقا به دلیلِ همین ترس بسیار محتاط حرف می‌زنم و از جایی به بعد حرفی نمی‌زنم. مخصوصا که امیدی ندارم چه حرف‌های من و چه حرف‌های دیگرانی که از سرِ عشقِ به این سرزمین گفته می‌شود، توسطِ بخشی از نگاهِ غالب، به هزار چیز غیرواقعی تعبیر نشود. من معتقدم هر اعتراضی، گامی‌ست برای انجام کاری به سود کشور و نه به زیان آن، چرا که ایران متعلق به گروهی خاص نیست که هر حرفی موضع‌گیری علیه آن‌ها تلقی شود اما از آن جایی که چنین اتفاقاتی می‌افتد و عواقبی سنگین هم در پی دارد، بسیار می‌ترسم و ترسم را هم کتمان نمی‌کنم.

تنها دلیل من برای بیان آن‌چه مورد اشاره شماست، برای این «آخ»‌گفتنِ‌ مجازی که جز در عالم مجازی هم راه به جایی ندارد، این است که بیان نکردنش موجب ایجاد احساسی ناخوشایند نسبت به خودم می‌شود و در واقع در همین حدِ مُجاز درد خود را تسکین می‌دهم تا سکوتم، به عنوان همراهی با چیزی‌ که نادرست می‌دانمش تلقی نشود.

عکاس: امیرعلی معزی

منبع: خبرآنلاین

کد مطلب: ۱۹۹۹۱۷
لینک کوتاه کپی شد

پیوندها

دیدگاه

تازه ها

یادداشت