به عابر کوچههای روشنی و مسافر سمت روشن دنیا «سهراب سپهری»
سرنا_تازهترین سروده رضا اسماعیلی با عنوان «خواب فطرت» درباره سهراب سپهری است.
امروز چهارشنبه اول اردیبهشت ۱۴۰۰ برابر است با چهل و یکمین سال درگذشت سهراب سپهری، شاعر و نقاش پرآوازه ایرانی. رضا اسماعیلی به همین مناسبت تازهترین سروده خود را که درباره سهراب است، در اختیار مهر گذاشته که در ادامه آن را مطالعه خواهید کرد:
خواب فطرت
سفر خواب را پا در راه نهادم پلکهایم را به هجرت بشارت دادم چشمانم درخشید آسمان جانم ابری شد و باران فکر در من باریدن گرفت. زیر آواز روشن باران سوار بر هودج تکاپو به شوق فرداهای نیامده از اکنونِ خاکستری گذشتم «شک» را پشت سر نهادم به دقیقههای «یقین» رسیدم گرد و غبار «رخوت» را از شولای «همت» تکاندم و همچنان رفتم و رفتم... «یک نفر آمد که نور صبح مذاهب در وسط دگمههای پیراهنش بود.» تا مرا دید از شاخه نور سیبی چید و در جیب ذائقهام گذاشت بهای سیب را تبسمی در چشمان انتظارش کاشتم و گذشتم آن سوی خلقت «فطرت» را دیدم در دستانم مُشتی روشنی ریخت گفتم: دیگر چه داری؟ گفت: برکت، کرامت، عزت. آواز خوان به راه افتادم وادی «هنوز» را پشت سر گذاشتم از غربت فاصله گذشتم در وادی «پیوستن»، به خودم رسیدم در ولایت وارستگی کوزهگری سفالینههای «معنویت» را به تماشا گذاشته بود در روشناییاش خیمه زدم گفت: به دنبال ادراک معمای وجودی؟ گفتم: به دنبال آیینهام، به دنبال انسان چشمانش را به من بخشید و گفت: «در راه نمان، برو…» نسیم «آفرینش» از همه سو میوزید در «اشراق» شناور بودم به حوضی رسیدم که از فوارهاش «آیینه» میجوشید صورتم را شستم و روشن شدم. حجم بی نهایت راه مرا میبرد تکاپو، سایهام بود ناگهان دلهرهای در جانم دوید دُرشتی کلوخ «قدرت» بود از راه افتادم دهان قدرت پُر از دندانهای پوسیدهی ارعاب بود دستم را به زانوی وارستگی گذاشتم «یاعلی» گفتم و قد کشیدم قدرت کلافه شد. سر بر دوش «مناعت» گذاشتم جاده تا انتها میدوید عطش «رفتن» پاهایم را قلقلک میداد در راه شاپرکی بالهایش را به من بخشید کبوتری در پیالهی دلم نوازش ریخت و چلچلهای آواز چهل تکهاش را تنپوش سادگیام کرد سفرهی قلبم را گشودم و به هر یک غزلی دادم باز جاده بود و شگفتی... «رفتن» در گوشم آواز میخواند به تاکستانی رسیدم سرشار از خوشههای زرین «بینش» خوشهای برگرفتم و خوردم آرام، آرام «صبح» همچون حقیقتی روشن طلوع میکرد پشت ظلمت تشییع جنازهی شب بود و این سوی «روشنایی» جشن میلاد نور. «بیداری» را چشم گشودم چه صبح دلپذیری! برخاستم و به ندای آوایی ملکوتی به سمت ناپیدای خویش رفتم به سمت سفرهایی که مرا خواب میبینند…
منبع: مهر
دیدگاه