پزشکی که به سرش زد و هنرمند شد!
سروش زرینی، پزشک جوانی است که هم چاقوی جراحی دست میگیرد و بیماران را درمان میکند و هم دست به نوشتن دارد و رمان و داستان مینویسد و هم اهل تئاتر است و نمایش اجرا میکند.

او جراح عمومی است اما از کودکی علاقه به هنر را در خود کشف میکند و روزگار هم گویی با او همراه میشود و از تئاتر و داستاننویسی و هنر سر درمیآورد.
زرینی به تازگی اجرای سومین نمایش خود را با نام «کاما» در پردیس موسیقی و تئاتر باغ کتاب به پایان رسانده است. این نمایش درباره یک استاد فلسفه بود که اخرین روزهای زندگی خود را در بیمارستان میگذارند.
اجرای این نمایش انگیزهای شد تا در ایسنا گفتگوی مفصلی با او داشته باشیم درباره ورودش به فضای هنر و مزایایی که کار هنری در جهان پر فراز و نشیب امروز دارد.
گفتگوی ایسنا را با این پزشک هنرمند میخوانیم:
ـ آیا از آن جوانانی هستید که کار هنری را دوست داشتهاید و به خاطر خانواده رشته پزشکی خواندهاید یا اینکه روال زندگیتان به این سمت رفت؟
اینکه تشخیص بدهم دقیقا این روال چگونه بوده، بسیار دشوار است. در زمان مدرسه اگر کمی بیشتر اهل درس خواندن بودید، هم مدرسه و هم والدین شما را به این سمت میبردند که باید پزشک بشوید. بنابراین تشخیص این موضوع برایم دشوار است که ناشی از علاقه خودم بود یا جاهطلبیام یا اینکه به من تلقین شده بود ولی همیشه این گونه بود که میخواستم دکتر بشوم. به هر حال مدرسه تیزهوشان مشهد میرفتم که محیط آن به شدت رقابتی بود. جزو دانشآموزانی بودم که در المپیاد شرکت میکردم و بحثهای علمی خیلی زیادی داشتیم ولی از جایی، مرز این انتخاب مشخص نیست.
ـ این وسط علاقه به هنر چگونه در شما پیدا شد؟
از همان بچگی، هنر مرا جذب کرد. نقاشی میکردم و داستان مینوشتم و رمان میخواندم. آن زمان در مشهد تئاتری اجرا نمیشد و من هیچ آشنایی با این هنر نداشتم. در مدرسه، معلمهای هنر توصیه میکردند که هنر بخوانم. معلم ادبیات میگفت ادبیات بخوان چون داستان مینوشتم و حتی زمانی به طور اتفاقی معلم ادبیات دبیرستان که ناشر هم بود، به واسطه یکی از بچهها داستانی از من خواند و میخواست آن را چاپ کند ولی خیلی مایل نبودم چون حس میکردم هدفم این است که پزشک بشوم تا یک نویسنده یا آرتیست. ولی هر چه جلوتر رفتیم، متوجه شدم آنچه خیلی ذهنم را درگیر میکند، هنر است. حس میکردم در هنر، بیشتر میتوانم خودم باشم تا رشتههای علمی و آکادمیک.
ـ علاقهتان به هنر بیشتر به سمت ادبیات و نقاشی بود؟
و سینما. از دبستان و راهنمایی تمام مجلههای فیلم و گزارش فیلم و دنیای تصویر را داشتم و همه فیلمها را دنبال میکردم. آن زمان در طبقه پایین پاساژ زیست خاور مشهد فروشگاهی بود که سی دی فیلم میفروخت. بعد از مدرسه مادرم را وا میداشتم که از آنجا لیست فیلمهایی را که تهیه کرده بودیم، بگیریم. ولی اصلا نمیدانستم تئاتر چیست.
ـ اولین آشناییتان با تئاتر چه زمانی رخ داد؟
در ۱۸ سالگی در مازندران دانشجوی پزشکی شدم. دوستی داشتم که خیلی روحیه هنری داشت و اتفاقی، نمایشی در تئاتر شهر تهران دیده بود و به من تلفن زد و گفت چیزی به نام تئاتر دیدهام که باورت نمیشود چقدر عجیب است و مرا تشویق کرد که به تهران بروم و تئاتر ببینم. سال ۸۵ بود که برای اولین بار رفتیم به تئاتر شهر و از گیشه آن بلیت نمایشی به نام «محاکمه» را گرفتیم که در تالار چهارسو اجرا میشد. همین که سالن تاریک شد و نور روی صحنه افتاد، ناگهان وحشت کردم! دیدن این میزان زندگی روی صحنه، اصلا باورم نمیشد! جادو شدم! همان لحظه آرزو کردم که ممکن است قسمتی از یک چنین زندگی باشم!
ـ و دیگر به تماشای تئاتر علاقهمند شدید ...
در شمال دانشجو بودم ولی تقریبا هر هفته با اتوبوس به تهران میآمدم و به گیشه تئاترشهر میرفتم و بلیت همه نمایشهای آن را میخریدم و مثلا ۲ روز کامل همه نمایشها را میدیدم. جایی به جز تئاتر شهر بلد نبودم و دوباره سوار اتوبوس میشدم و برمیگشتم شمال. تمام تئاترهای خوب آن زمان را که هنوز دربارهشان صحبت میشود، میدیدم. تئاتر آن زمان، اوج و شور و حالی داشت.
ـ چه زمانی تصمیم گرفتید که خودتان هم کار کنید؟
بعد از فارغالتحصیلی، طرح عمومیام را در کرمانشاه گذراندم. آن زمان مانند بسیاری از پزشکان قصد مهاجرت داشتم ولی تصمیم گرفتم اگر امتحان تخصص را در تهران قبول شدم، در ایران بمانم. فقط هم رشته جراحی در ذهنم بود. چون بیشتر دستم در کار دخیل بود و خیلی ناچار نبودم با کسی صحبت کنم. مثلا نسخهنویسی برایم خیلی آزاردهنده است.
ـ برایتان سخت بود که با بیمار صحبت کنید؟
خیلی.
ـ ولی تئاتر هنر گفتگو است.
بله، ولی گفتگو درباره مباحث متنوع و در آن دیالکتیک دارد اما اینکه بنشینی و فقط به عنوان گفتگوکننده راهکار بدهی، به طرزی عجیب، آزاردهنده است ولی بدن با آدم حرف میزند و کار عملی، دیالوگ بیشتری دارد. به هر حال امتحان رزیدنتی دادم و خوشبختانه در تهران قبول شدم. تهران را میخواستم که بروم تئاتر ببینم. وقتی رسیدم تهران، یک هفته وقت داشتم که در دانشگاه ثبتنام کنم و خانه بگیرم و در این مدت سه چهار تا تئاتر دیدم و بعد وارد بیمارستان امام خمینی شدم. وقتی وارد شدیم، رییس گروه جراحی گفت قرار نیست یک سال از اینجا خارج بشوید. فکر میکردم شوخی میکند ولی کاملا جدی بود. شوک شدم و فکر کردم پس تئاتر چه میشود!؟ به هر صورت در پاویون بیمارستان امام سکنی گزیدیم. ۶ نفر بودیم و ۴ ماه اول از بیمارستان خارج نشدم و نزدیک ۳۰ کیلو لاغر شدم. حتی به فکر انصراف افتادم ولی بعدتر همه چیز روتین شد و کمکم آخر هفتهها یک روز مرخصی داشتیم و یک سال به این وضعیت گذشت.
ـ ولی فرصتی برای تئاتر دیدن نبود.
خیلی کم. روزهایی که مرخصی میدادند، اگر جانی داشتم، شاید یک تئاتر میدیدم ولی سال دوم فرصتی بود برای نفس کشیدن و دیگر میتوانستم تئاتر ببینم تا اینکه رسیدیم به سال چهارم که مسئولیت کل بیمارستان با ما بود و باید تمام وقت در بیمارستان حضور میداشتیم و باید رزیدنتهای سال پایینی را مدیریت میکردیم که مسئولیت خیلی زیادی بود. آن زمان هم با سختی بسیار به تئاتر میرفتم ولی این وسط، مسیر را گم نکردم.
ـ ولی به هر حال فاصله افتاد.
اواخر سال اول، بیماری در بخش ما بستری شد که همسرش کارگردان تئاتر بود؛ خانم گلبرگ ابوترابیان. رزیدنتِ مسئول همسر خانم ابوترابیان بودم و دنبال کوچکترین فرصتی بودم که در فضای بیمارستان کمی نفس بکشم. آن زمان داستانی نوشته بودم و از ایشان خواستم آن را بخوانند که خواندند و خیلی خوششان آمد و آنجا گفتگوی بین ما درباره تئاتر باز شد و به من گفتند چرا نمایشنامه نمینویسی. گفتم چگونه بنویسم. گفتند بخوان و بنویس و کلاس هم برو. این در ذهن من ماند و البته وقت این کار را نداشتم. همسر خانم ابوترابیان هم فوت کرد و دیگر ایشان را نمیدیدم تا اینکه روزی به طور اتفاقی تراکتی از کلاسهای نمایشنامهنویسی استاد محمد چرمشیر را به در خانهام دیدم و خیلی جالب بود. تراکت را روی میزم گذاشتم و مدام به آن نگاه میکردم و با خودم میگفتم یعنی وقت میکنم به این کلاس بروم. بالاخره تماس گرفتم و دیدم شهریه کلاس خیلی زیاد نیست. فکر کردم نهایتش این است که وقت نمیکنم که به کلاس بروم. آن زمان سال دوم بودم و به استادم گفتم روزهای چهارشنبه وقت دندانپزشکی دارم و باید بروم که ایشان هم اجازه دادند.
ـ اگر میگفتید کلاس تئاتر است، مخالفت میکردند؟
در ذهن استادان پزشکی که معمولا با تئاتر آشنایی ندارند، این است که چرا یک دانشجوی پزشکی باید برای کلاس تئاتر وقت بگذارد. به هر حال چهارشنبهها موتور میگرفتم و کلاس میرفتم. اولین بار که سر کلاس نشستم، برایم خیلی باورنکردنی بود چون اولین بار بود که در مواجهه با کسانی قرار گرفتم که داشتند تئاتر کار میکردند. سال ۹۶ شروع این ماجرا بود و ادامه پیدا کرد تا حالا. یعنی هیچوقت قطع نشد. بعد از کلاسهای آقای چرمشیر به کلاسهای مکتب تهران رفتم و ادامه دادم.
ـ شروع کارتان چگونه بود؟
اول به کارگردانی فکر نمیکردم چون به نظرم خیلی کار بزرگ و نیازمند مدیریت خاصی بود که تجربهاش را نداشتم. بعد از کلاس آقای چرمشیر نمایشنامهای نوشتم که کسانی که میخواندند پیشنهاد میکردند خودم آن را کار کنم ولی وقتی برای آموزش کارگردانی نداشتم. باید طرحم میگذراندم و سربازی میرفتم. اما جرقهاش در ذهنم خورد تا اینکه با شروع کرونا، کلاسهای کارگردانی آقای جلال تهرانی آنلاین شد. اوایل، کلاس کارگردانی برایم شوخی بود ولی هرچه جلوتر رفت، جالبتر شد چون ناگهان همه چیز برایم واقعیتر شد. یک دوره کار با اشیا داشتند. تنها کسی بودم که توانستم در این دوره، کاری بسازم و استاد خیلی مرا تشویق کرد و این اعتماد به نفسم را خیلی بالا برد. شاید در زمینه نوشتن اعتماد به نفسم بالاتر باشد تا کار با بقیه. در کارگردانی باید مدام تعامل کنی و این برایم سخت بود مثل وقتی که گفتگو با بیمار برایم سخت است و کار جراحی برایم راحتتر است. بخصوص تعامل با بازیگران برایم سخت بود.
ـ چرا؟
در جامعه پزشکی، دیسیپلین شدیدی حاکم است و همه خیلی اتوکشیده هستند و با هم تعارف دارند و همه چیز را نمیگویند. در عوض در تئاتر همه خیلی با هم صمیمی و به هم نزدیک هستند. اوایل، این تفاوت، سخت بود.
ـ اولین کارتان نمایش «فردا» بود در خانه نمایش دا.
بله. ۲ سال پیش اجرا کردیم. متن قدیمی از تنسی ویلیامز بود که با راهنمایی استاد تهرانی، آن را بازنویسی و از آن خود کردم. بازنویسی و کارگردانیاش برایم خیلی آموزنده بود از این نظر که یک متن قصهگوی پرحرف را به یک متنی مینیمال و فاصلهگذارانه تبدیل کردیم.
ـ و بعد هم «اولانزاپین» را کار کردید که به فضای تخصصی خودتان نزدیک است.
تخصص نه ولی درباره طبقه متوسطی بود که بیشتر با آن آشنایی داشتم. در جمع دوستان پزشکم خیلی چیزها را میدانم که از بیرون دیده نمیشود. گویی همیشه بین جامعه و پزشکان، فاصلهای است که دو طرفه هم هست؛ هم از سمت جامعه و هم پزشکان که خواهان این مرز هستند. من این را حس میکنم. به همین دلیل خیلی جاها خودم را به عنوان پزشک معرفی نمیکنم که بتوانم تعامل کنم. روابط جامعه پزشکی در درون خودشان مانند خانوادهای است که یکسری ناگفتهها دارد که فقط خود از آن با خبر هستند. به عنوان نمونه پزشکان جلوی بیماران هرگز یکدیگر را به نام کوچک صدا نمیزنند و همیشه از عنوان «دکتر» استفاده میکنند. ممکن است بعد از کار، با یکدیگر فضا و مکالمات بسیار دوستانهای داشته باشند و با هم شوخی کنند ولی فضای کار آنان با فضای تئاتر بسیار تفاوت دارد.
ـ گفتید اگر تخصص را در تهران پذیرفته نمیشدید، مانند بسیاری پزشکان دیگر قصد مهاجرت داشتید. تا اینکه قبول شدید و ماندید. پشیمان نیستید؟
بله سال ۹۲ چنین تصمیمی گرفتم که شروع موج مهاجرت بود ولی هرگز پشیمان نشدم که در ایران ماندم.
ـ چه چیزی شما را در کشور نگه میدارد؟
شاید خیلی شعاری به نظر برسد ولی اینکه میتوانم به زبانی قصه بگویم که دیگران بشنوند.
ـ یعنی به زبان مادری و بدون استفاده از ترجمه.
بله. این خیلی برایم مهم است چون حس میکنم ترجمه مرا میکشد. شاید چون روی زبان وسواس دارم. مطمئنم هیچ کجای دنیا مانند اینجا کسی این گونه حرف مرا نمیشنود و درک نمیکند. شاید این حساسیت به این دلیل است که دوست دارم قصه بگویم.
ـ قصهگویی را دوست دارید.
خیلی. اصلا هنر و ادبیات از قصه میآید.
ـ نمایش «کاما» هم قصه داشت. جالب است که شما قصه دوست دارید چون فضایی در تئاتر ایجاد شده که بخشی از گروههای جوان به کارهای فرمالیستی گرایش دارند. فکر میکنید با وجود این همه پیشرفت تکنولوژی چه چیزی در قصه همچنان جذاب است؟
باید فکر کنم. شاید به این دلیل که قصه و تئاتر این فرصت را به من میدهد که در امنیت، چیزهایی را حس کنم که متعلق به من نیست. در قصه شاید بتوان دردهایی را حس کرد که در جهان واقعی برایمان بسیار دشوار است ولی این کاتارسیس اتفاق میافتد. از سوی دیگر، حرفهایی هست که حس میکنی باید بگویی ولی کسی آنها را نمیشنود. نه اینکه مساله مهمی باشد، ولی حرفی داری. مثلا از تجربههای دوران جراحی، خیلی داستان دارم. شاید علت اینکه هنوز هم به بیمارستان برمیگردم و آن را خانه اول خود میدانم، این است که در بیمارستان همه چیز خیلی عریان است. هر کسی که به بیمارستان میآید، در حقیقیترین حالت خود است به ویژه زمانی که به جراح مراجعه میکند، چون او کسی است که با زندگی و مرگ در ارتباط است. وقتی با صداقت آدمها و با آنان در دوراهی تصمیمگیری مواجه میشوید، اتفاقاتی برایتان رخ میدهد که باورکردنی نیست.
ـ خیلی دراماتیک است.
خیلی و من خیلی این احساس را داشتم که اینها گفته نشده.
ـ بیماری بوده که شما را خیلی تحت تاثیر قرار داده باشد و برایش داستانی نوشته باشید؟
خیلی زیاد. با ورود به رزیدنتی، پزشک میشوید و پختهتر میشوید. بنابراین دیگر موضوعات خیلی پیش پا افتاده بیماری، شما را تحت تاثیر قرار نمیدهد و خیلی عادی میشود. اصلا لزوم تحمل محیط پر استرس بیمارستان برای همین عادی شدن است وگرنه دیوانه میشویم ولی لحظاتی رخ میدهد که ناگهان اشکت درمیآید. عجیب است، آدمی که دارد به سنگ تبدیل میشود، ناگهان میشکند.
ـ میتوانید یکی از همین داستانها را تعریف کنید؟
یکی از لحظات کوتاهش را میگویم. در بیمارستان امام خمینی، خانمی که سرطان پیشرفته داشت، دچار انسداد روده شده بود. در این وضعیت، جراج بیمار را به اتاق عمل میبرد و با اینکه میداند احتمال مرگ بالای ۹۰ درصد است، اول باید از خود بیمار و خانوادهاش رضایت آگاهانه بگیرد. خانمی که شکمش خیلی بدجور باد کرده بود و چندین پسر داشت. من باید موضوع را به خانواده و خودش توضیح میدادم که برگه رضایت آگاهانه را پر کنند و همه امضا کردند. بیمار را به اتاق عمل بردیم و برای بیهوشی منتقل شد که ناگهان خدمتکار اتاق عمل گفت که پسری نوجوان آمده که مادرش در اتاق عمل است و میخواهد شما را ببیند. پسری حدود ۱۵ ساله بود و اجازه میخواست که مادرش را ببیند که گفتم شدنی نیست چون دارد بیهوش میشود و از من خواست پیغامی را برسانم و گفت به مادرم بگو امیرعلی قول میدهد کاری را که خواستهای انجام بدهد. ناگهان یخ کردم! دویدم سمت اتاق عمل و دیدم بیمار در آستانه بیهوشی است. از رزیدنت بیهوشی خواستم یک دقیقه صبر کند. بالای سر بیمار رفتم و گفتم پسرتان امیرعلی آمده و میگوید قولی را که به شما داده، انجام میدهد. هرگز فراموش نمیکنم که اشک در چشمانش جمع شد و گفت مامان به قربانت میرود و از او خداحافظی کن! واقعا به هم ریختم. آن خانم فوت کرد. راه درمانی نداشت ولی لحظهای که خلق شد برای من که آن همه تجربه حضور در اتاق عمل را داشتم، ناگهان لحظه انسانی این چنینی، هرگز از یادم نرفت. اینکه هیچوقت نفهمیدم امیرعلی به مادرش چه قولی داده بود و این لحظه برایم ماندگار شد. پیش خودم فکر کردم باید چنین لحظاتی را تعریف کرد و قصهاش را گفت.
ـ پس داستانهای شما برامده از تجربیات شخصیتان است.
بله. گاهی آدم در دوراهیهایی قرار میگیرد و باید تصمیمی بگیرد که آرزو میکنی کاش هرگز در چنین موقعیتی قرار نمیگرفتی. جایی باید تصمیم بگیرید چه کسی زنده بماند و چه کسی بمیرد. گاهی موقعیتهایی هست که اخلاق پزشکی اجازه آن را به تو میدهد ولی به عنوان یک انسان وقتی در مرحله قضاوت قرار میگیری، مطالب گوناگونی به ذهنت میآید که تشخیص درست را از غلط بسیار سخت میکند. اینها کار پزشکی را برایم دراماتیک میکند.
ـ شاید به خاطر همین موقعیتهای پیچیده است که گفتگو با بیمار را دوست ندارید. چون باید درباره موضوع رنجآوری صحبت کنید.
نه. این مدل با آن مدل متفاوت است. با جراح تماس میگیرند و میگویند بیمار بدحالی آمده. جراح مانند آچار فرانسه یک بیمارستان است؛ هر یک از متخصصان که در اتاق عمل دچار مشکل بشوند، ما را خبر میکنند. او معمولا در لحظههای اورژانسی مثل رسیدن یک بیمار تصادفی یا بیماری که دچار حادثه شده یا هر چیز دیگری. در این لحظههای اورژانسی برخورد با مریض برایم ساده است چون وارد حاشیه نمیشوی و پر از داستان است. بودن در اورژانس و اتاق عمل پر از قصه است ولی وقتی در درمانگاه مینشینی و ۱۰۰ تا مریض وقت دارند و هر کدام میخواهند ۵ دقیقه صحبت و دردل کنند، همه شبیه هم میشوند، نسخههای تکراری است. به همین دلیل جراحی را به همه تخصصها ترجیح میدهم چون هر روز تجربهاش متفاوت است. ضمن اینکه هر بدنی با بدنهای دیگر متفاوت است.
ـ برای بیماری هم که به اتاق عمل میرود، تجربه عجیبی است.
وقتی بالا سر بیماری میروی که میخواهد جراحی بشود، نگاهش با بقیه متفاوت است. نگاه او پر از اعتماد و ترس است. و شما در آن فضا باید سعی کنید به بیمار احساس امنیت بدهید.
ـ اعتماد بیمار به پزشک هم خیلی مهم است. گاهی پزشکی با وجود اعتبار علمی بالا نمیتواند اعتماد بیماران را جلب کند. بحث مسائل مادی هم هست.
ـ خیلی مهم است. علت اجرای نمایش «کاما» همین مساله مهمی بود که هنوز هم حل نشده؛ رابطه پزشک و بیمار به عنوان سوژه و ابژه. یعنی مسالهای که برای خودم مهم است و میکوشم هر بار که بر سر بیمار میروم، به خودم یادآوری کنم او هم آدم است چون در حین کار این موضوع را فراموش میکنیم و این خیلی شایع است. چون گویی میآموزید که وقتی لباس سفید میپوشید، بیماران، موجودات دیگری هستند ولی وقتی لباس سفید پزشکی را از تن بیرون میآورید، همه چیز به پایان میرسد و همه با هم برابر میشویم. متاسفانه مسالهای که مطرح میکنید، خیلی شایع است، به همین دلیل جراحیهای زیبایی این همه رواج دارد. بیشتر پزشکان به این سمت رفتهاند که فضای وحشتناکی را ایجاد میکند چون شما باید یکسری روشهایی را برای جذب مشتری یاد بگیرید که اصلا ربطی به پزشکی ندارد.
ـ متاسفانه اینها هست و مدام هم در حال افزایش است.
نمیتوانید تصور کنید که من به عنوان کسی که میخواهم کار درمانی کنم، بیشتر مراکز از من میپرسند در زمینه کار زیبایی چه میکنید؟ یعنی کسی دنبال کار درمانی نیست. این همه درس خواندهاید و تخصص گرفتهاید ولی حالا باید یاد بگیرید چگونه لب و گونه درست کنید.
ـ فکر میکنید چرا این اتفاق میافتد؟ گویی جامعه ما از نظر روانی دچار مسائل و مشکلات زیادی است که به این وضعیت میرسیم. اینکه اگر کسی خیلی خودش را جراحی نکرده باشد، خیلی عجیب به نظر میرسد.
ممکن است بحث به سمت ایدئولوژی پیش برود ولی تقصیر سرمایهداری است و اینکه جامعه ما تابع سرمایهداری است و هر چه تقاضا بیشتر باشد، عرضه هم بیشتر خواهد شد و دیگر پزشک و غیر پزشک فرقی نمیکند. الان مهندسان هم همان گونهای میشوند که تقاضا میخواهد. تقاضا خیلی روشن از سمت سیستم مارکتینگ و سرمایهگذاری و پل بیشتر میشود. اینکه اگر چهره شما زاویه فک نداشته باشد، عقبمانده محسوب میشوید. این را در تئاتر هم میبینیم.
ـ بیشتر توضیح میدهید؟
به این نتیجه رسیدهام که گاهی یک تئاتر خاصی مُد یا ترند میشود و اگر آن را ندیده باشید، آدم عقبماندهای هستید. البته فکر میکنم جزو ویژگیهای جهان مدرن است که هر چیزی را سرمایهداری مارکت کند و همه به سمت آن بدوند.
ـ در صحبتهایتان نکتهای گفتید که برایم سئوال شد؛ اینکه جامعه پزشکی اصلا تئاتر را نمیشناسد و مسالهاش نیست. البته که بخشی از این بیارتباطی به خود جامعه تئاتری هم برمیگردد. بحث این نیست که دنبال مقصر بگردیم. ولی فکر میکنید چرا این دیالوگ برقرار نشده است؟
حقیقتا نمیتوانم دلیل خیلی مشخصی بیاورم.
ـ بگذارید این گونه بپرسم که همکاران پزشک شما درباره اینکه شما کار تئاتر میکنید، چه عقیدهای دارند؟
(با خنده) عقیدهشان این است که زده به سرم! به نظرم هر جامعهای با میزان ارزشگذاری که طبقه تحصیلکرده آن بر فرهنگ و هنر میگذارد، متعالی میشود یا سقوط میکند. زمانی را در مشهد و در سالهای گذشته به یاد میآورم که داییهای مادرم که جزو پزشکان قدیمی مشهد و جزو پایهگذران دانشگاه پزشکی این شهر بودهاند، مانند دکتر مسعود یغمایی یا دکتر هدایت یغمایی یا دکتر شهیدی، اینها کسانی بودند که بنیانگذار ای ان تی در مشهد هستند یا رزیدنتی اطفال را راه انداختهاند. یادم میآید مطبهایی کنار خانهشان داشتند و یکسری کاسههایی هم گذاشته بودند، کسانی که پول ویزیت داشتند، پرداخت میکردند ولی کسانی که پول ویزیت نداشتند، هر چه داشتند، میپرداختند. اینها وقتی شب به خانه میآمدند، اولین کارشان این بود که یک کتاب ادبی میخواندند، یا موسیقی کلاسیک گوش میکردند و تمام هم و غمشان این بود که تعطیلات را کجا بروند که بتوانند یک تئاتر یا اپرای خوب ببینند. هنوز هم خانه دکتر شهیدی کتابخانه بزرگی دارد که اصلا کتاب پزشکی در آن نیست. پر از رمان و نمایشنامه و صفحههای گرامافون موسیقی کلاسیک و اپرا و دستنوشتههای خودش است. مانند او کم نبودند. او به نوعی کل جامعه را نمایندگی میکرده و ارزشهای او به عنوان یک فرد تحصیلکرده چنین چیزهایی بوده است. او برای دیگران الگو میشده است. ولی الان پول، محور اصلی است. پول و میزان ملکی که داری خیلی بالاتر از آگاهی، فرمانروایی میکند.
ـ ارزشها عوض شده.
بله. مثلا اگر الان فالوورهای پزشکی در اینستاگرام بیشتر باشد، بیماران بیشتری به او مراجعه میکنند. برخی از پزشکان به هر روشی سعی میکنند تبلیغات بیشتری برای جذب بیمار داشته باشند. بنابراین دیگر انتظار نداریم که چنین پزشکی به تئاتر یا به هنر توجه کند. این تغییری که در جامعه ما رخ داده، شامل پزشکان هم شده است. در حالیکه در قدیم، افراد ارزش بیشتری برای ادبیات قائل بودند. الان کسی کتاب نمیخواند. در بهترین حالت پادکستی گوش میدهند که خلاصهای است از کتاب تا بعدا بتوانند آن را در جایی تحلیل کنند. بنابراین از دیگر مشاغل هم انتظار ندارم که به هنر توجه کنند. حتی یادم هست در دوره رزیدنتی در زمان استراحت در اتاق عمل داشتم نمایشنامه میخواندم و یکی از استادانم شاکی شد که چرا به جای اینکه تیغ جراحی دستت باشد، نمایشنامه دست گرفتهای! اصلا برایش غیرقابل تحمل بود. من مدتهای مدید تا زمانی که تخصصم به پایان رسید، پنهان میکردم که کلاس نمایشنامهنویسی میروم یا تئاتر میبینم و اصلا فیلم دوست دارم. اصلا اغراق نمیکنم چون اگر کسی متوجه میشد، برایم عواقب بسیار بدی داشت.
ـ میگفتند دنبال مطرب بازی بودهاید.
بله. اصلا به نظرم این جا نیفتاده است. الان هم وقتی به همکارانم درباره تئاتر میگویم، در ذهن تعدادی از آنان، اصلا تئاتر به معنی هنر وجود ندارد بلکه تصورشان از تئاتر، سیاهبازی یا کمدیهای شبانه است.
ـ در شرایط دشوار امروز، حضور هنر در زندگیمان چقدر ضروری است؟
خیلی. تنها راه نجاتمان هنر است.
ـ به خودتان چقدر کمک کرده؟ چون حرفه سختی دارید.
مرا نجات داده. از مرگ. اگر این هنر وجود نداشته باشد، دلیلی برای این زندگی نمیبینم چون حس میکنم تمام ارزشهایی که ساختهایم و میتوانیم بسازیم، فقط از طریق هنر تجلی پیدا میکند و قابل انتقال است. خوبی بزرگ هنر این است که به من یاد داده مسئولیت کاری را که انجام میدهم، بپذیرم و بر چارچوب خودم هم بمانم و مسئولیت این چارچوب را هم بر عهده بگیرم. اصلا مهم نیست دیگران به کدام سمت میروند هنر و به ویژه تئاتر این را به من یاد داده.
ـ بخصوص در جایگاه کارگردان.
بله. البته اینها را از جلال تهرانی یاد گرفتم. او در کلاسهایش علاوه بر آموزش کارگردانی و درامنویسی و ادبیات، نکاتی درباره زندگی میگوید که جالب است. او به ما میگفت سعی نکنید موفق بشوید بلکه سعی کنیم مسئولیت چارچوبی را که برای خود ساختهایم بپذیریم و برآن بمانیم. خیلی اوقات در زندگی تصمیم اشتباهی گرفتهام. شاید اگر با تئاتر و هنر آشنایی نداشتم، سعی میکردم آن را پاک کنم و آن را جزیی از خود ندانم و آن را به گردن دیگری بیندازم ولی تئاتر یا هنر یادم داده که تصمیم اشتباه را از آن خود بدانم و عوارض آن را بپذیرم و بعد سعی کنم آن را حل کنم.
ـ مواجهه با واقعیت خود...
بله هنر، شما را در معرض قرار میدهد. یعنی نمیدانید نتیجه کارتان چه میشود ولی جرات عرضه آن را پیدا میکنید و یاد میگیرید نظر و نقد مخاطبان را بشنویم و بپذیریم و این یادمان میدهد که چگونه زندگی کنیم. از این نظر میگویم آدم را از مرگ نجات میدهد چون زندگی هم همین گونه است. در هر صورت کارهایی میکنی که دستپخت خودت است و باید مسئولیت آن را بپذیری. اگر هم نمیتوانی، مرگ راه درستی نیست. مرگ در معنای کلی در ذهن من شامل خیلی چیزها میشود.
ـ یعنی صرفا آن معنای فیزیکی را ندارد.
شاید مرگ برای من مثلا گاهی معنای مهاجرت هم بدهد یا فرار، ایستایی و ... بنابراین هنر است که آدم را نگه میدارد، وقتی به بیمارستان میروی، دلت برای این زندگی تنگ میشود. یک حال خوب که یادت نرود که تو هم زندهای.
ـ و سخن دیگری؟
تنها چیزی که دوست دارم اضافه کنم، شاید درباره محیط تئاتری است. من نمایش «فردا» را اجرا کردم و بعد از آن «اولانزاپین» را کار کردم. اما مانند هر چیزی دیگری در کشور، همه چیز دست مافیایی افتاده و حس میکردم اصلا نمیتوانم نمایشهایم را اجرا کنم. هر جا که برای اجرا مراجعه میکردم، وقتی میدیدند در این کار اسم هیچ چهرهای نمیآید، پا پس میکشیدند و این وحشتناک بود.
ـ همان بحث پول است.
دقیقا. در همه اقشار هست و شامل تئاتر هم میشود. حس میکنم کسانی که خیلی دلشان برای تئاتر میتپد، از این شرایط خیلی آزار میبینند. خودم را نمیگویم. من که تازه واردم و شغل دیگری دارم ولی استادانم را میگویم. ولی گاهی خیلی دغدغه بازیگرانم را دارم که تمام زندگیشان را سر تئاتر گذاشتهاند و در نهایت، چیزی عایدشان نمیشود و این دردناک است. چون هر چیزی باید عایدی خود را داشته باشد تا افراد بتوانند ادامه بدهند. در گروههای دیگر هم این وضعیت را میبینم. کسانی که زندگیشان به تئاتر گره خورده ولی حتی سالنها هم به آنان اجازه کار نمیدهند با اینکه اثری برای ارایه دارند و نمیدانم چه اتفاقی برایشان میافتد و نگرانم در این امواج متلاطم خفه بشوند.
دیدگاه