با نگاهی به فیلم «منطقه مورد علاقه»، تصویری دیگرگونه از فرمانده کشتارگاه آشوویتس
هیولا در گلخانه؛ چگونه سیاستمدارانی که باعث سختترین شرایط میشوند، اما خانواده شان در کنج عافیت زندگی میکنند؟
اگرچه آشوویتس یک موقعیت استثنایی در تاریخ بشر و همسر رودلف غایتِ هیولایی بیتفاوت است ولی در طیف او بودن برای همه بهراحتی امکانپذیر است. جز خانواده سیاستمدارانی که باعث بهوجود آمدن سختترین شرایط برای مردمانشان میشوند ولی خانواده خودشان در گلخانه امن و کنج عافیت زندگی میکنند و شبیهترینها به این هیولا هستند.
زن صبح بلند میشود، خدم و حشم صبحانه مفصلی تدارک دیدهاند، میخورند و شوهر را راهی میکند. بعد از آن بچهها را رتقوفتق و عمده وقتش را در خانه در باغ و گلخانهاش سپری میکند، شب هم کارهای روتین انجام میشود؛ خوردن شام، خواباندن بچهها، قفل کردن درها و خواب. این روزمرگی هر روز برای زن تکرار میشود.
یک زندگی رویایی برای زنی که در دهه ۳۰ و ۴۰ میلادی میزیسته است. فقط یک مشکل وجود دارد، اینکه باغ رویایی زن دیوار به دیوارش بزرگترین کشتارگاه انسانی است که در طول تاریخ ساخته شده است؛ سازه مهندسیای که قابلیت این را دارد تا بیشترین انسان را در کمترین زمان بکشد و کمترین ردی هم از اجساد باقی بگذارد.
این خلاصه داستان فیلم «منطقه مورد علاقه» ساخته جاناتان گیلرز است که تصویری دیگرگونه از «رودلف هوس» فرمانده کشتارگاه آشوویتس و معمار آنجا نمایش میدهد؛ تصویری که با یک ایده ناب، آنطرف اردوگاه نمیرود بلکه سویه دیگری از زندگی این فرمانده، سویه زندگی خانوادگی با تمرکز بر همسرش را برای بیننده ترسیم میکند.
گیلرز دهشت و هولِ آشوویتس را نه با بردن دوربین نزدیک کورههای آدمسوزی یا حتی درون اردوگاه بلکه به میانجی صدای پچپچهها، جیغها، فریادها، صدای گلوله و تصویر دودی وقت و بیوقت که بر بالای سر باغ نمایان میشود، نشان میدهد؛ صداهایی که معمولاً همزمان با زندگی روزمره زن در باغ شنیده میشود. تصویری هولناک از وحشتناک بودن آدمی که نه به خاطر کاری که میکند بلکه به خاطر کاری که نمیکند چنین هیولایی شده است.
به نظر من نابترین ایده گیلرز در فیلم، همین زن است که اگرچه بهظاهر یک بانوی خانه، مادری دغدغهمند و زنی در پی خوشبختی است، اما هیولایی درون او زیست میکند که بیتوجه به آنسوی باغ مشغول باغبانی در گلخانهاش است. آنقدر این زیست عادی است که کاربری در معرفی این فیلم نوشته بود: «فیلم منطقه مورد علاقه داستان زنی است که در شرایط سخت جنگی سعی میکند یک زندگی خوب و آرام برای خود و خانوادهاش فراهم کند.»
این تفسیر بسیار دور و غیرواقع از فیلم اگرچه عجیب به نظر میرسد اما نشان از نسبتی است که هرکدام از ما میتوانیم با همسر رودلف هوس برقرار کنیم. وضعیتی که میتوان آن را زیست گلخانهای نامگذاری کرد. وضعیتی که با قطع ارتباط کردن از محیط پیرامونمان تنها به بهروزی زیست شخصیمان فکر کنیم. همان چیزی که روانشناسیهای عامپسند این روزها هر روز بیشتر و بیشتر ما را تشویق میکنند که گلخانه خود را بیتوجه به بستری که در آن حیات داریم راه بیاندازیم و به فکر گلخانه خود باشیم.
اگرچه آشوویتس یک موقعیت استثنایی در تاریخ بشر و همسر رودلف غایتِ هیولایی بیتفاوت است ولی در طیف او بودن برای همه بهراحتی امکانپذیر است. جز خانواده سیاستمدارانی که باعث بهوجود آمدن سختترین شرایط برای مردمانشان میشوند ولی خانواده خودشان در گلخانه امن و کنج عافیت زندگی میکنند و شبیهترینها به این هیولا هستند، میتوان در بسیاری از آدمها چنین چیزی دید؛ آدمهایی که همچون ربات، برای یک یا چند وظیفه برنامهریزی شدهاند و گویی که در یک خلأ فقط آن هدف را میبینند و هیچ چیز دیگری وجود ندارد.
چه بسیار از ما که بیخیال نسبت به هر اتفاق هولناکی در جهان پیرامونمان، جهانی که از آپارتمان و محلهمان شروع میشود و تا قارههای دیگر هم ادامه دارد، فقط مشغول خود هستیم، نه ذرهای به درد و رنج دیگری اهمیت میدهیم و نه اساساً این رنج برایمان اهمیت دارد.
درواقع خانمِ هوس، میتواند ترازی باشد برای ما، هرچقدر دیوارمان را با جهان پلشت بیرونی بلندتر چیده باشیم و هرچقدر بیشتر مشغول گلخانه خود باشیم، بیشتر به آن هیولا نزدیکیم. خانم هوس هم هرگز گمان نمیبرد که یک هیولاست، خیال میکرد که فقط مشغول زندگی روزمره خود است.
دیدگاه