درباره زندگی آلبر کامو و پوچی های آگاهانه اش
اگر زندگی به راستی ارزش زیستن ندارد، پس تنها راهی که پیشاروی ما میماند، خودکشی است. اما برعکس اگر زندگی ارزش زیستن دارد، طبیعی است که مسأله خودکشی منتفی میگردد. به عبارت دیگر، مسأله خودکشی...
نویسندگان بسیاری درباره پوچی و معنای آن نوشته اند، از کی یرکگارد، فیلسوف خداباور گرفته تا سارتر، فلیسوف ملحد. هر یک از این فیلسوفان، تفسیرهای خاص و گاه بسیار متفاوت خود را از آن عرضه داشته اند. آلبر کامو، بیش از سایر اندیشمندان به مسأله پوچی و توصیف آن پرداخته است و سعی کرده تا در فرمهای ادبی و با به دست دادن نمونههایی عینی از قهرمانی پوچ، معنای آن را هر چه بیشتر روشن کند. اما، با وجود تأکید کامو بر پوچی، پوچی نه تنهاـ دست کم به نظر خود اوـ نتیجه فلسفه او نیست، بلکه در واقع این مفهوم نقطه عزیمت فلسفی او را فراهم میآورد. وظیفه و کوشش فلسفی کامو درست پس از توصیف پوچی و بی معنایی زندگی انسان مدرن غربی شروع میشود؛ کوششی بلند پروازانه در نشان دادن راهی به انسان مدرن غربی برای بیرون آمدن از پوچی و نیهیلیسمیفراگیر؛ راهی برای زیستن و آفریدن در خود برهوت و تسلیم نشدن به نیستی. نوشته حاضر به جنبه نخست و مقدماتی فلسفه کامو، یعنی توصیف او از پوچی میپردازد.
آلبر کامو (۱۹۹۰-۱۹۱۳) در ۱۹۵۷ جایزه نوبل را در رشته ادبیات به خاطر روشن ساختن مسائلی که بر وجدان انسان [غربی] این روزگار سنگینی میکند، برد و سه سال بعد در یک حادثه تصادف ماشین که رانندگی آن را دوست و ناشرش بر عهده داشت، درگذشت . (سالها پیشتر کامو در جایی اظهار کرده بود که پوچ ترین طرز مردن، مردن در حادثه تصادف است.) شهرت کامو به عنوان یک نمایشنامه و رماننویس، غالباً چهره فلسفی او را در پرده یک نویسنده صرف پوشانده است. در این میان، به ویژه فرانسویان متمایلند که از شأن و مقام فلسفی کامو در مقایسه با آنچه آنها نبوغ فکری ژان پل سارتر، فیلسوف فرانسوی همان روزگار، میخوانند، هرچه بیشتر بکاهند. اما مهم ترین اثر فلسفی کامو، یعنی اسطوره سیزیفوس، واجد اندیشهها و آرای فلسفی ارزشمندی، به ویژه درباره پوچی و شیوه مواجهه با آن است که دست کم به لحاظ اهمیت در مقایسه با اندیشههای سارتر هیچ کم نمیآورند. کامو در آغاز کتاب خود، اسطوره سیزیفوس، مینویسد: تنها یک مسأله به راستی جدی فلسفی وجود دارد، و آن مسأله خودکشی است؛ به دیگر بیان، مسأله اصلی فلسفه داوری در این باره است که آیا زندگی ارزش زیستن دارد یا نه؟ (ص۱۱) اگرچه این پیوند میان مسأله معنای زندگی و خودکشی، تا حد زیادی تکان دهنده است، اما به یقین کامو را میتوان در این مورد بر حق دانست. اگر زندگی به راستی ارزش زیستن ندارد، پس تنها راهی که پیشاروی ما میماند، خودکشی است. اما برعکس اگر زندگی ارزش زیستن دارد، طبیعی است که مسأله خودکشی منتفی میگردد. به عبارت دیگر، مسأله خودکشی، تعبیر دراماتیکی از مسأله معنا و ارزش زندگی است: آیا زندگی آدمی هیچ معنایی دارد؟
بیشتر بخوانید: آغاز سفر فلسفی با داستانهای صوتی آلبر کامو کامو در توضیح پوچی، آن را حاصل گونه ای گسستگی و عدم تناسب عمیق میان طریقی که آدمی میخواهد جریان امور در جهان بر آن گونه باشد و طریقی که به واقع جریان امور در جهان بر آن مدار میچرخد، میداند. (ص۳۳) چارلی چاپلین (مثال از کامو نیست) امری پوچ است، آن هم به سبب گسستگی و عدم تناسبِ موجود میان شأن و منزلتی که بناست کلاه لگنی روی سر او و چتر در دست او حاکی از آن باشند و در برابر، حوادث بی اندازه فضاحت باری که پشت سر هم برای او اتفاق میافتند (مثلاً چارلی روی پوست یک موز لیز میخورد، یا دیوار خانه روی سرش خراب میشود). به بیان کامو، پوچی به طور کلی زاده مواجهه میان نیاز انسان و [آن گونه که در چشم ما مینماید] سکوت نامعقول جهان است. (ص۳۲) اما پوچی به معنای واقعی کلمه چیست و کدام است؟ و آن چه خواست و تمنای بنیادینی است که جهان در قبال برآوردن آن خاموش و بی پاسخ مانده است؟ به نظر کامو، این نیاز و خواسته اصلی، تمنای معنای زندگی است (ص۱۲)، خواست این که ایده والاتر و متعالی تری [از زندگی] وجود داشته باشد که به هستی و زندگی معنا ببخشد. (ص۱۵) به دیگر بیان، این تمنا و به بیان دقیق تر، نیاز، نیازی است برای نیل به تبیینی از معنای زندگی، آن هم در همان قالبی که پیشتر روایتهای فلسفی و دینی با طرح جهانی دیگر در فراسوی این جهان، معنای زندگی را تبیین مینمودند. این نیاز، به تعبیر نویسنده، نیازی است برای تبیین معنا بر حسب یک روایت کلان. اما ما به چه قسم روایت کلان معنابخش برای برآوردن این نیاز بنیادیمان احتیاج داریم؟ کامو در اسطوره سیزیفوس، فقدان ارزش و معنا در زندگی انسان غربی را با ناتوانی او در باور به خداوند گره میزند (ص۷). پس با این صورت، آن روایت کلان معنابخشی که کامو به طور خاص مدنظر دارد، ظاهراً باید روایت کلان مسیحیت باشد. اما او در جستاری به سال ۱۹۵۳ با عنوان هنرمند و زمانه اش، به این نکته اشاره میکند که مارکسیسم هگلی در باطن خود، چیزی جز انتقال ملکوت مسیحی از آسمان روی زمین، آن هم در زمانی در آینده جهان نیست (یعنی ملکوتی که با ظهور بهشت کمونیستی در آینده برای آدمیان و روی همین زمین متحقق خواهد شد). (صص۹۲-۱۸۷) به همین دلیل کامو، در دفاع از خود در برابر منتقدان مارکسیستی همچون سارتر، مارکسیسم را نیز اسطوره ای نو به شمار میآورد. بدین گونه به نظر میرسد که در نظر کامو، پوچی زندگی بشر غربی، نه تنها ناشی از افول ایمان مسیحی در میان غربیان، بلکه همچنین ناشی از ناکارآمدی و بی ثمری همه دیگر روایتهای کلانی همچون مارکسیسم است که میخواستند جای مسیحیت را بگیرند. پس با این ترتیب و به نظر کامو، پوچی زندگی بشر غربی ناشی از گسستگی اساسی و ریشه ای که از یک سو تمنای این انسان برای یافتن معنا در زندگی خود، آن هم بر مبنای یک روایت کلان و از سوی دیگر عدم توانایی او برای یافتن چنین معنایی در بطن واقعیت جهان است. در واقع، به نظر کامو طرز تلقی بشر غربی از واقعیت به گونه ای است که او نمیتواند روایت کلان معنابخشی را از بطن آن استخراج کند. پرسش بعدی این است: چرا وقوف به این که زندگی پوچ و معناباخته است، خطر خودکشی را در پی دارد؟ از آن رو که به نظر کامو، چنین پاسخ منفی ای به معنای زندگی، به احساس پوچی، یا به تعبیر یک نویسنده این روزگار [سارتر]، تهوع و دل آشوبه دامن میزند. (صص۲۱،۳۲) کامو نمونههای گوناگونی از موارد بروز این احساس را برمیشمارد، آن هم در وضعیتهایی بسیار متفاوت تا نشان دهد که سر و کله چنین احساسی میتواند در هر لحظه و در هر جایی پیدا شود: در گوشه یک خیابان، یا در میان در چرخان یک هتل بزرگ (صص۱۹-۱۸)، یا به دنبال نگاه به حرکات صورت، لب و دست مردی که درون کیوسک تلفن عمومی در حال حرف زدن است و گویی برای ما پانتومیمی بیمعنا بازی میکند (ص۲۱) و یا هنگامی که نگاهی بیگانه و غریبه وار به چهره خود در آینه میاندازیم (همان)؛ به تعبیر دیگر، احساس پوچی میتواند در هر لحظه ای که در مواجهه با مسیر تکراری زندگی روزمره (خواب، بیدار شدن، صبحانه، ماشین، اداره، ناهار و شام، خواب، بیدار شدن، صبحانه، ماشین و...) چرایی بی پاسخ از خود میپرسیم، رخ دهد. خصلت مشترکی که در همه این موارد وجود دارد، احساس بیگانگی، بیزاری و دلسردی است. زندگی ای که برای فرد این گونه بی معنا و غریب بنماید، او را دچار احساس دلسردی و بیزاری میسازد، به گونه ای که سعی میکند خود را از آن زندگی جدا و دور سازد. همسری که تاکنون با عشق او را دوست داشتم، اکنون برای من به یک بیگانه بدل شده است، چرا که دیگر هیچ ارزشی نزد من ندارد و من نسبت به او به همان اندازه بی تفاوت شده ام که مثلاً نسبت به راننده خودروی کناری ام در پشت چراغ قرمز. به نظر کامو، وقوف به بی معنایی زندگی (یعنی درک و فهم واقعی این نکته که زندگی من (انسان مدرن غربی) فاقد هرگونه روایت کلان معنابخشی است)، اسباب بی تفاوتی و دلسرد گشتن آدمیان نسبت به زندگی را فراهم میآورد. رمان معروف کامو، بیگانه ، درباره چنین حالت دلسردی و بی علاقگی قهرمان آن نسبت به زندگی است. در این وضعیت، ملالت مرگبار ریشه میدواند (ص۱۹)، یک نه به زندگی (ص۱۴)، تمنا و حسرتی برای این که از شر کل این پانتومیم بی معنا (اما طاقت فرسا) خلاصی یابیم، تمنا و اشتیاقی برای مرگ. (ص۱۴) پس یک واکنش در برابر تجربه پوچی زندگی، رسیدن به این نتیجه است که خودکشی، فرجام منطقی این تجربه است. در این حالت آدمی، تجربه تهوع و دل آشوبه را همچون بینش و بصیرتی سرنوشت ساز در خصوص حقیقت و واقعیت غایی جهان و زندگی میشمارد؛ یعنی بصیرت به این واقعیت که زندگی در جهانی پوچ و به تعبیر دیگر زندگی بدون روایتهای کلان معنابخش دینی و یا فلسفی به هیچ وجه ارزش زندگی کردن را ندارد.
منبع: همشهری آنلاین
دیدگاه