ماجرای میر نوروزی

شاه‌کشی یک آیین نمایشی است که در آن پادشاه پس از رسیدن به پیری و از دست دادن توان و نیروی باطنی و در پی ازدواج دخترش، یا پس از طی یک دوره زمانی خاص از سلطنت خلع می‌شد و در مقابل دیدگان مردم به قتل می‌رسید یا خودکشی می‌کرد.

ماجرای میر نوروزی
«یکی از مراسم کهن اقوام دیرسال، قربانی کردن شاه و پهلوان بوده است. وقتی شاه یا پهلوان قوم پیر می‌شد، او را قربانی می‌کردند و خونش را به جهت باروری، بر زمین می‌ریختند و به جایش شاه یا پهلوان جدیدی را برمی‌نشاندند، چنان که سهراب دوازده‌ساله (تکیه بر عدد دوازده است) می‌خواست به جای رستم پانصد‌ساله بنشیند. بعدها رؤسای قبایل چاره‌ای اندیشیدند و بدلی برای خود قرار دادند تا بلا بر سر او نازل شود.»۱ بدل یا بلاگردان همان کسی است که بعدها «میرنوروزی» خوانده شد. ۲ «شاه تازه دقیقاً همان راهی را طی می‌کرد که شاه پیشین و پس از بلوغ دخترش در معرض برکناری و کشته شدن قرار می‌گرفت. در نتیجه، طبیعی به نظر می‌رسید که وی خواهان ازدواج دخترش نباشد و با قرار دادن موانع بی‌شمار و آزمونهای مرگ‌آور، خواستاران را در همان مسیری هدایت کند که خود یک بار آن را از سر گذرانده و آن شاه‌راه مرگ و نیستی بود. با این حال در برخی افسانه‌های عامیانه می‌بینیم که تصاویری از چهره شاه‌زاده خانم خواهان ازدواج را به اطراف و اکناف می‌فرستادند و شاه‌زادگان دل از کف داده در طلب معشوق رهسپار سرزمینی می‌شدند که جفتشان در آنجا قرار داشت. در برخی داستانها نظیر «سمک عی‍ّار» دایة جادوی دختر به شکل آهویی خود را به شاه‌زاده مورد بحث می‌نمایاند و با گریختن از مقابل نظر او وی را به بیابانی می‌کشاند که دختر را به افسونی در خواب کرده بود و پس از دل باختن شاه‌زاده به زیبای خفته، جادویی در کارش می‌کرد و دختر را به جایگاهش باز می‌گردانید. در هر صورت، شاه‌زادگان دل از کف داده در طلب معشوق، رهسپار سرزمینی می‌‌شدند که جفتشان در آنجا قرار داشت. آنها در آن دیار باید به پرسشهایی بس دشوار پاسخ می‌گفتند و با دلاوریها و قهرمانیهایشان موانعی سخت و به ظاهر انجام‌ناشدنی را از میان برمی‌داشتند و در صورت شکست، جان می‌باختند و سرهایشان به دیوارها و کنگره‌های کاخ پادشاه، ‌آویخته می‌شد. نکتة بسیار مهم در مورد قهرمانی که سدهای ناهموار و سر به فلک کشیده را در هم می‌شکست، این بود که وی باید علاوه بر هوش سرشار، صاحب نیرویی فوق‌العاده و اصولاً جنگجویی توانا و بی‌همتا باشد و در انواع و اقسام بازیها برتری خود را به اثبات برساند و به علاوه، نیرویی ماورایی و جادویی از او حمایت کند و به تعبیر ایرانیان باستان «فر‌ّة» ایزدی وجودش را صیقل و جلا دهد. شخص فرهمند می‌توانست مانند کیخسرو از آب بگذرد و یا مانند فریدون خود را به شکل حیوانات گوناگون و از جمله اژدها درآورد و یا به کلی ناپدید کند. چنین شاه‌زاده‌‌ای با چنان ویژگیهایی می‌توانست دل از دختر پادشاه برباید و از آزمونهای مرگبار سرافراز بیرون آید و جانشین سلطان قبلی شود. فقط کسانی دارندة این ویژگیهای خارق‌العاده بودند که آیینهای پاگشایی ـ یعنی دوری از پدر و مادر در کودکی و در سرزمینی دیگر پرورش یافتن و به تعبیری آزمون سر باختن، مردن و دیگر بار زنده شدن ـ‌ را تجربه کرده باشند.» ۳ جیمز جرج فریزر در کتاب «شاخة زرین» ـ پژوهشی در جادو و دین ـ در مورد شاه‌کشی می‌نویسد: «مردمان بدوی، گاهی معتقدند سلامتشان و حتی سلامت جهان، بسته به زندگی یکی از این انسان‌ـ ‌خدایان (یا پادشاهان) یا تجسم انسانی الوهی‍ّت است. بنابراین، طبعاً برای سلامت خود از جان او، سخت مراقبت می‌کنند، اما هیچ مراقبت و توجهی هر قدر هم که دقیق و شدید باشد، نمی‌تواند مانع از پیر شدن و سستی گرفتن و سرانجام مرگ انسان‌ـ خدا شود. پیروان او باید که به این ضرورت تلخ و حزن‌انگیز توجه کنند و به بهترین وجه ممکن با آن به مقابله برخیزند و چاره‌ای بجویند. خطر بسیار مهیب است، زیرا اگر گردش و روال طبیعت به زندگی و حیات این انسان ـ خدا وابسته است، با سستی گرفتن و ضعف تدریجی قدرتهای او و سرانجام از بین رفتنشان با مرگ او چه بلاها و مصایبی که نازل نخواهد شد. برای اجتناب از این خطرها فقط یک راه وجود دارد و آن اینکه با بروز نخستین نشانه‌های ضعف و کاستی گرفتن نیروی انسان‌ ـ خدا، او را بکشند و روحش را پیش از آنکه دست‌خوش زوال قطعی گردد،‌ به جانشین قوی و نیرومندی انتقال دهند.» و در جای دیگر می‌نویسد: «به نظر می‌رسد در میان زولوها رسم بوده است که شاه را به محض خاکستری شدن موهایش به قتل برسانند.» و نیز «آیین کشتن شاهان به محض بروز ضعف بشری در آنان، دو قرن پیش در سرزمین کافری در سولانا رواج داشته است. شاهان سولانا را خدا می‌دانستند و معتقد بودند که قادرندـ بسته به اقتضای فصل‌ـ باران یا آفتاب پدید آورند. با وجود این، کوچک‌ترین سستی جسمانی، همچون افتادن دندان کافی بود، تا موجب مرگ این انسان ـ خدایان شود.» ۴ «در مواردی ... فرمانروا یا کاهن آسمانی مجبور است تا بروز نقص جسمانی و ظاهری و نشانة آشکاری از سستی و بیماری یا پیری بر سر کار باشد و با بروز این نقص این باور پیدا می‌شود که دیگر قادر به انجام دادن وظایف الهی خود نیست، اما تا پیش از بروز آن نشانه‌ها به قتل نمی‌رسید. ولی بعضی از اقوام ظاهراً حتی منتظر بروز نشانه‌های سستی و پیری نمی‌شدند و ترجیح می‌دادند شاه را در عین قدرت و چالاکی او بکشند. به همین سبب دوره‌ای تعیین کرده بودند که پس از آن شاه نمی‌توانست سلطنت کند و باید می‌مرد. این دوره همیشه کوتاه بود تا احتمال فرسودگی و شکستگی شاه در طول آن وجود نداشته باشد. در بعضی نقاط جنوب هند این دوره دوازده سال بود. به این ترتیب، به گفته سی‍ّاحی قدیمی، «در ایالت کیلاکار معبدی هست که بت داخل آن از حرمتی عظیم برخوردار است و هر دوازده سال برایش جشنی بزرگ برپا می‌کنند و همگان به مناسبت آن به عیش و عشرت می‌پردازند. این معبد زمینهای فراوان و عواید بسیار دارد که خود موضوع بزرگی است. این ایالت پادشاهی دارد که فقط از جشنی تا جشن دیگر سلطنت می‌کند. سرنوشت این سلطان چنین است: وقتی دوازده سال به سر می‌رسد، در روز جشن مردمان زیادی گرد می‌آیند و پول زیادی صرف تهیه غذا برای برهمنان می‌شود. برای شاه چوب‌بستی می‌سازند که با ابریشم مفروش شده است. آن روز شاه با مراسمی پرشکوه و همراه با نوای موسیقی در تن‌شویی حمام می‌کند و سپس به پیشگاه بت می‌رود و نیایش می‌کند. آن‌گاه به فراز چوب‌بست می‌رود و پیش روی همگان خنجر بسیار تیزی برمی‌دارد و شروع به بریدن بینی‌اش، سپس گوشهایش و لبانش و سایر اعضایش می‌کند و تا آنجا که می‌تواند گوشت از خود می‌برد و شتابان آنها را دور می‌اندازد تا جایی که از فرط خونریزی کم‌کم ضعف بر او عارض می‌شود، آن‌گاه به دست خود گلویش را می‌برد. این قربانی کردن برای بت است و کسی که می‌خواهد دوازده سال بعدی را سلطنت کند و به عشق بت خود را فدا سازد باید حضور داشته باشد و ماوقع را ببیند و از همان‌جا خود را شاه بنامد و بشناساند.» شاه کالیکوت در ساحل مالابار را سامورین یا ساموری می‌نامند. او خود را بالاتر از برهمنان و فقط از خدایان نامرئی پایین‌تر می‌داند. قومش نیز بر این امر باور دارند، اما برهمنان آن را مهمل و بی‌معنی می‌دانند و او را فقط در حد سدره می‌‌پذیرند. در سابق سامورین می‌‌بایست در پایان دوازده سال سلطنت گلوی خود را در ملأ عام می‌برید... در قدیم در این کشور مراسم عجیب زیادی وجود داشت و بعضی مراسم بسیار عجیب هنوز نیز وجود دارد. یکی از رسوم دیرین این است که سامورین فقط دوازده سال، و نه بیشتر، سلطنت کند. اگر پیش از انقضای این مدت می‌مرد، از عذاب مراسم بریدن گلوی خود بر فراز داربستی که به این منظور ساخته شده بود، معاف می‌شد. شاه نخست جشنی برای انبوه اشراف و درباریان برپا می‌کند. سپس میهمانان را وداع می‌گوید و بر داربست می‌رود و به نحو بسیار شایسته‌ای پیش چشم آنها با دست خود گلوی خود را می‌برد و بزرگان، سامورین جدیدی انتخاب می‌کنند. ۶ «یکی از مورخان بومی قدیمی هند می‌گوید: «در بنگال این رسم غریب وجود دارد که سلطنت موروثی نیست ... هر کس سلطان را بکشد و بر تخت نشیند، بی‌درنگ شاه می‌شود همة امیران و وزیران و سربازان و دهقانان از او اطاعت می‌کنند و فرمان می‌برند. برایش همان اقتدار و حرمتی را قائل‌اند که برای فرمانروای پیشین قائل بودند.» ۷ «... در قصه‌های اسکاندیناوی قراینی وجود دارد که شاهان قدیم سوئد فقط مدت نه سال سلطنت می‌کردند و پس از آن باید یا به قتل می‌رسیدند یا کسی را پیدا می‌کردند که به جایشان کشته شود. به این ترتیب، می‌گویند که اون یائون، ‌شاه سوئد، به دلیل طولانی شدن مدت سلطنتش برای او دین قربانی می‌کرد و از خدا جواب شنیده است مادام که هر نه سال یک بار یکی از پسرانش را قربانی کند،‌‌‌ می‌تواند زنده بماند و سلطنت کند. او نه تن از آنها را به این ترتیب فدا کرد و می‌خواست دهمین و آخرین فرزندش را نیز قربانی کند،‌ اما سوئدیها اجازه ندادند. پس شاه مرد و بر تلّی در اوپسالا دفن شد.» ۸ «... قراینی هست که معتقد باشیم سلطنت بسیاری از شاهان یونان باستان محدود به هشت سال بود یا حداقل در پایان هر دورة هشت‌ساله یک تبرک جدید برخورداری مجدد از تأییدات الهی لازم بود تا شاه قادر گردد که وظایف شرعی و عرفی‌اش را انجام دهد ...» « ...می‌گویند مینوس پادشاه سنوسوس در کرت، چند دوره هشت‌ساله سلطنت کرده است. در پایان هر دوره مدتی در غار الهام در کوه آیدا عزلت می‌گزید و با پدر آسمانی‌اش زئوس محشور می‌شد و گزارش سلطنت هشت سال گذشته‌اش را می‌داد و برای دوره بعد سفارش و دستورهای لازم را می‌گرفت. این رسم آشکارا حاکی است که در پایان هر هشت سال لازم بود تا نیروهای قدسی شاه با معاشرت با الوهیت تازه گردد و بدون چنین معاشرت و گفت‌وگویی حق سلطنت از او سلب می‌شد. بی‌شتاب‌زدگی ناموجه، می‌توان پنداشت هفت مرد جوان و هفت دختری که آتنیها هر هشت سال یک بار باید برای مینوس می‌فرستادند، ارتباطی با تجدید قوای شاه برای دورة هشت‌سالة دیگر داشت.» ۹ در اعصار تاریخی، در بابل مدت سلطنت عملاً مادام‌العمر بود، اما ظاهراً فقط یک سال بوده است. زیرا هر سال در جشن زگموگ شاه می‌بایست با گرفتن دستان تندیس مردوک در معبد بزرگ او، اساقیل، در بابل قدرتش را تجدید کند. حتی وقتی قوم آشور بابل را مسخ‍ّر ساخت، شاهان آشور می‌بایست سلطنتشان را بر بابل هر سال با دیدار از بابل و اجرای مراسم دیرین در جشن سال نو مشروعیت می‌بخشیدند و بعضی از آنان این اجبار را چنان طاقت‌فرسا یافتند که ترجیح دادند از لقب شاه صرف‌نظر کنند و خود را فقط حاکم بنامند.» ۱۰ اکنون به سراغ نمایش‌نامة «مرگ یزدگرد» بهرام بیضایی می‌رویم و مقوله شاه‌کشی را با همة اشاراتی که گفته شد می‌سنجیم. نخست باید تأکید کنیم که مؤلف در همان صفحه آغازین۱۱ اثر خود را بی‌‌هیچ توضیحی مجلس شاه‌کشی خوانده است. آسیابان در نخستین گفتار نمایش اشاره می‌کند که یزدگرد خواهان مرگ خویش بوده است: «گرچه خون آن مهمان نخوانده اینجا ریخت، اما گناهش ایچ بر من نیست. مرگ آن است که او خود می‌خواست ...» و در جای دیگر شاه که آسیابان از جانب او سخن می‌گوید، میل به خودکشی دارد. «آسیابان: خودکشی! سرداران: خودکشی؟ زن: همین را گفت. آسیابان: خودکشی! [به دختر] چرا می‌خندی؟» (ص ۳۱) و باز آسیابان از زبان پادشاه می‌گوید: «آسیابان: دشمنانم به خون من تشنه‌اند و من از جان سیر آمده‌ام. آه اگر اسبم نگریخته بود.» (ص ۳۳) و در جایی دیگر: «آسیابان: کاش می‌شد رها کنم و بروم به چوپانی. هر کس می‌تواند رست جز پادشاه. دختر: همواره پادشاهان می‌رهند و ما طعمة دژخیمانیم. آسیابان: ... ملت را نمی‌شود کشت و پادشاه را می‌شود؛ با مرگ پادشاه ملتی می‌میرد.» (ص ۳۴) «زن: ... پادشاه سه بار از او خواست تا در برابر سکه‌ها بکشدش و او سه بار روی برتابید.» (ص ۳۶) «آسیابان: رأی روزگار تو را برگزیده است ای مرد؛ دیگر بار به تو فرمان می‌دهم ای آسیابان، مرا به خونم میهمان کن.» (ص ۳۸) در مقولة شاه کشی دانسته‌ایم که شاه باید صاحب دو ویژگی باشد: نخست فر‌ّة ایزدی یا نیرویی جادویی که از او حمایت کند و دوم خردو‌َرزی، جنگاوری و استادی در برخی ورزشهای آیینی نظیر چوگان و غیره. به روزگار پیری وی هر دو ویژگی را از دست فرو می‌هشت. آن گاه بود که او را از اورنگ شاهی فرو می‌افکندند و در مراسمی آیینی به قتل می‌رساندند و شاه جوان سال پس از ازدواج با دختر سلطان قبلی و از سر گذراندن آزمونهایی دشوار و مرگ‌آور بر تخت می‌نشست. در مرگ یزدگرد می‌بینیم که پادشاه با گریختن از مقابل دشمنان از شجاعت بی‌بهره و در عین حال فر‌ّة خود را نیز از کف داده است. به نمایش باز می‌گردیم و این دو نکته را برمی‌سنجیم: «زن [از زبان پادشاه]: دیوانه؟ هاه، آهای، آری دیوانه! سپاه من، آن انبوه پیمان‌شکنان، هنگامی که به پشتگرمی ایشان به انبوه دشمن تاختم، به من پشت کرد و گریخت! موی من سپید نبود ای مرد تا آن هنگام که بی‌کسی ناگاه چنین تنگ مرا در خود نفشرده بود. ترس من چنان بزرگ بود که سپاه تازیان از هول آن شکافت، و راه بر من گشود.» (ص ۲۶) «آسیابان: ... او [پادشاه] به اینجا چونان گدایی آمد. به جایی چنین تاریک و تنگ؛ به این‌سان بیغوله‌ای. او چون راه‌نشینی هراسان آمد. چنان ترسان که پنداشتیم رهزنی است بر مردمان راه بریده و برایشان دستبرد سهماگین زده؛ که اینک سوی چراغ را به فوتی هراسیده خاموش می‌کند.» (ص ۱۳) «آسیابان: آیا پادشاهان می‌‌گریزند؟ چون گدایان دریوزگی می‌کنند؟ چون رهزنان مال خویش می‌دزدند؟ آیا جامه دگر می‌کنند؟ ما آن جامة شاهوار را دیدیم که پنهان کرده بود‌ و آن پساک زرنگار را و پنداشتیم تیره‌روزی است راه مهتری بریده و گوهران او دزدیده و جامه او به در کرده. آری چنین بود اندیشه‌های ما.» (ص ۱۵) «زن: او [پادشاه] ترسان بود؛ او در خود نمی‌گنجید؛ او وامانده بود؛ او نالان بود و غران بر این تیره سایبان سر می‌کوبید! او می‌خروشید که دشمنان نزدیک‌اند. او خواست تا شمشیر را پنهان کند و دیهیم و جامه را؛ او می‌خواست تا جایی پنهان شود.» (ص ۹ ـ ۱۸) و در مورد از دست دادن فر‌ّه: «موبد: این دیگر شگفت است. می‌شنوید؟ شهریار ما خوابی پریشان دیده بود. در خواب تا آنجا که همه می‌دانند رازی هست! بگو ای زن چه رازی؟» (ص ۲۱) «موبد: همه می‌دانند که در خواب سروشی هست. بگو ای زن؛ در خواب پادشاه آیا رازی بود؟ او چرا آشفته‌سر از آن برخاست؟» (ص ۲۳) «زن [به جای شاه]: [جیغ می‌زند] چرـ اـ غ! دختر: چه شده؟ زن: خواب بدی دیدم! خواب‌گزاران من کجا هستند؟ زن: در خواب دیدم که سواره در بیابان بی‌کران می‌روم، بر بارة تیزپای خود، و بر زمین نه خار و علف که شمشیر تیز می‌روید.» (ص ۲۴) موبد: این گونه خواب را در چنین دم روز ـ که نه روشن است و نه تاریک، و زمان نه به سوی روز می‌رود و نه به سوی شب ـ بی‌گمان پیغامی است. زن [از زبان شاه]: تکاوری تک، جنگی خدای تیزسنان،‌ آن بهرام پشتیبان،‌ آن دل‌دهنده به من، آن جگردار، آن‌که دیدارش زهره بر دشمن می‌ترکاند، بر بارة کهن می‌رفت و با گردش درفش راه را نشانم می‌داد؛ (نماد فر‌ّه) ـ تا آن باد تیره پیدا شد! آن دیوباد خیزنده! آن لگام‌گسسته، بی‌مهار! و خاک در چشم من شد! چون مالیدم و گشودم، جنگی خدای تیزسنان، آن بهرام پشتیبان، آن دل‌دهنده به من، آن جگردار، آن‌که دیدارش زهره بر دشمن می‌ترکاند، آن او در غبار گم شده بود. آری من او را ـ فره راـ در بادـ دیوخوـ گم کردم. سرکرده: اکنون می‌توان دانست که چرا پادشاه این همه می‌هراسید.» (ص ۲۵۴ ـ۲۵۵) بدین‌سان شاه مفلوک ترسان فره از دست داده می‌رود تا به فرجام نهایی خود ـ کشته شدن ـ برسد و از همین رو است که خواهان مرگ یا خودکشی است و می‌کوشد زن و دختر آسیابان را اغوا کند. «آسیابان: آری، او به من تاخت. پادشاه شما با شمشیر آخته، چون درنده‌ای. [راه می‌افتد] او جنگاوری دلاور بود و تیغ کابلی‌اش همتا نداشت. او چون مرگ بر من فرود آمد؛ و من او را کشتم. [می‌کوبد و می‌ماند؛ سرداران سر برمی‌دارند.] سرکرده: آیا این خودکشی نبود؟» (ص ۶۷) و سرانجام جای آسیابان و پادشاه عوض می‌شود و این همان داستان میرنوروزی است که پیش‌تر بدان اشاره شد. «زن: تو [آسیابان] او را زدی [آرام‌کنان] به بازی و خوش‌دلی؛ آن چنان که در نوروز شاه ساختگی را می‌نشانند و می‌زنند. ما هرگز باور نداشتیم که او پادشاه است. او راست دروغ‌زنی را می‌مانست که با مردمان ریشخند می‌کند.» (ص ۱۹) «سردار: چه می‌گویی؛ این چهرة خون‌آلود پادشاه نیست؟... ... سردار: اگر او آسیابان باشد، پس پادشاه کجاست؟ زن: من به شما سه بار گفتم که او گریخته است؛ چهره دگرگون کرده. او به آرزوی گریز از ما گریخت. دیگر چه بایدم گفت هنگام که شما جز نیروی رستم هیچ باورتان نیست؟ موبد: وای بر ما! [جسد را می‌زند] اگر این کشته آسیابانی بی‌نام باشد، من بر او نماز شاهان گزارم!» (ص ۴۸ـ۴۹) «آسیابان: [آشفته] بگو چه در سر داری؟ زن: ای نادان راه فراری نیست. اگر گمان برند که این مردار پادشاه است که افتاده خون ما همه هدر خواهد شد. باید بگوییم و بگوییم و بگوییم که این پادشاه نیست. دختر: چه کسی نمی‌داند که این اندام آسیابان است؟ آسیابان: اگر آسیابان آن میان افتاده پس من که هستم؟ زن: به زودی همه خواهند پرسید. آسیابان: من اگر آسیابان نباشم، پادشاهم، به جز این است؟ زن: چاره چیست؟ اگر پادشاه نباشی، پادشاه‌کشی؛ و ما همه به مرگی دردناک می‌میریم. پادشاه بودن بهتر است یا مرگ؟» (ص ۵۱) و در نهایت همه می‌پذیرند که پیکر در خون‌غلتیده آسیابان است. «سردار: افسانه همان می‌ماند. این پیکره بی‌جان را بر دار کنید! سرباز: پادشاه را؟ سردار: بی‌درنگ! این آسیابان است...» (ص ۶۸) و زن چقدر درست می‌گوید که پادشاه پیش از مرگ مرده بود: «زن: خاموش نمی‌توانم بود. اگر آنچه دارم،‌ اکنون بنگویم کی توانم گفت؟ زیر خاک؟ پادشاه اینجا کشته نشده، او پیش از آمدن به اینجا مرده بود!» (ص ۱۲)
امیر کاووس بالازاده پی‌نوشت ۱. سیروس شمیسا، نقد ادبی، چاپ سوم،‌ تهران، فردوس، ۱۳۷۸، صص ۴۶ ـ ۲۴۵. ۲. ر.ک.«شاه بازی از امیر‌کاوس بالازاده، صحنه، شماره ۲۲، مرداد ۸۴، ص ۱۲ ـ ۱۳» ۳. ر.ک.«تأملی بر نمایش شیطان با سه شاخه موی طلایی (یک مجلس شاه‌کشی)»، امیرکاوس بالازاده، نمایش اسفند ماه ۸۴، ص ۲۷. ۴. فریزر جیمز جرج، شاخة زرین، ترجمة کاظم فیروزمند، چاپ دوم، تهران، آگاه، ۱۳۸۴، ص ۲۹۵ ـ ۳۰۲. ۵. همان، صص ۳۰۵ ـ۳۰۶. ۶. همان، صص ۳۰۶. ۷. همان، ص ۳۰۸ـ ۳۰۹. ۸. همان، ص ۳۱۰. ۹. همان، صص ۱۰ـ۱۲. ۱۰. همان، ص ۳۱۳. ۱۱. بهرام بیضایی، ‌مرگ یزدگرد، چاپ هفتم، تهران، ۱۳۸۳ روشنگران و مطالعات زنان.
کد مطلب: ۲۱۶۳۶۵
لینک کوتاه کپی شد

پیوندها

دیدگاه

تازه ها

یادداشت