گفتوگو با امیر خیام، نویسنده کتاب «سد نصرالدین»
نوادگان کسانی که مرگ بر چمران میگفتند، الان روی سر مردم سطل ماست میریزند/ از عکس انداختن کنار گوگوش تا جنگیدن کنار چمران و عصبانیت از مجری تلویزیون
امیر خیام، نویسنده کتاب سد نصرالدین، در جنگ هم حضور داشته و میگوید زمانی که در حال تشییع پیکر شهید چمران بودیم، عدهای داشتند شعار مرگ بر چمران را از روی دیوارها پاک میکردند چون بر این باور بودند که چمران آمریکایی است.
کسی زیاد او را نمیشناخت، حتی حامد سلطانی، مجری ویژه برنامه نوروزی. البته اگر کسی امیر خیام را نشناسد نمیتوان ایرادی به او گرفت اما اگر یک برنامه از او دعوت میکند و مجریاش هیچ اطلاعاتی درباره مهمانش ندارد پر از ایراد است و همین هم باعث شد شب سال تحویل ویدیویی در فضای مجازی دست به دست شود که نشان از بی اطلاعی مجری برنامه درباره مهمانش بود و البته همان ویدیو هم به وضوح نشان میداد که مهمان برنامه یعنی امیر خیام، تا چه میزان از این موضوع دلخور شده است.
حالا این مهمان برنامه پر سرو صدا چه کسی است؟ او نویسنده است، نویسنده کتاب «سد نصرالدین» که نثری ساده و روان دارد، خیام در این کتاب خاطرات خود از کودکی تا نوجوانی را در آن مکتوب کرده است. کتابی که گاهی لبخند گوشه لب میآورد و گاهی اشک گوشه چشم. درست است که نقدهای زیادی به این کتاب وارد است اما چیزی که آن را متفاوت میکند، خاطرات خیام از هم محلیهایش است از مرشد چلویی و سیمین دانشور تا سعدی افشار و محمدرضا آقاسی و همین چهرههای بزرگ هم باعث شده تا داستان زندگیاش شنیدنیتر باشد.
خودش در بخشی از مصاحبه میگوید که هم در جنگ کنار مصطفی چمران بوده و همزمان هم ارادت ویژهای به بهروز وثوقی داشته و بر این باور است که هیچ یک از این دو با هم منافاتی ندارند. یکی از نقدهای اساسی که او به راویان جنگ دارد، این است که واقعیت همه چیز را نمیگویند.
برای اینکه بدانیم چه شد که خیام تصمیم به نوشتن کتاب گرفت، تا کنون چه کار کرده و چه چیزهایی از جنگ به خاطر دارد، از او دعوت کردیم تا در کافه خبر خبرآنلاین حاضر شود. او آمد و صحبتهایش را با گله از حامد سلطانی و چیزهایی که در سازمان صداوسیما دیده بود شروع کرد که در ادامه میخوانید.
از همان ماجرای شب سال تحویل و تلویزیون شروع کنیم، جریان از چه قرار بود؟
اولین برخورد من با آقای سلطانی اینگونه بود که ایشان با یک لحن بسیار تند به من اشاره کردند که برو آن طرف بایست. منم یک لحظه گفتم احتمالا شرایط فوری است. به هرحال آنها مرا دعوت کرده بودند، من که از آنها نخواستم پیششان بروم. لازم به ذکر است که من در بخشی از کتاب، درباره مرشد چلویی یا همان میرزا عابد نهاوندی نوشتم، آن عارف و سالک معروف کسی است که عموی من آشپز ایشان بوده است. مرشد چلویی که برای خواندن روضه به خانه ما میآمد، روی پایش مینشستم.
حالا چرا من واکنش نشان دادم، به این خاطر که مجری باید اطلاعات داشته باشد، وقتی میگویند تو از دوستان مرشدی عجیب است من سال ۴۱ به دنیا آمدم مرشد سال ۱۳۵۷ فوت کرده است. من ایشان را میشناختم و خاطراتی از این عارف دارم همین، اینکه مجری نمیداند این موضوع را یعنی بی سوادی رسانهای که نتیجهاش هم همین چیزهایی است که میبینید.
نکته بعد اینکه اسراف چیزی بود که در آنجا بسیار دیدم و حتی موقع خروج هم به آقای فروغی تبریک گفتم و گفتم نمیدانم شما چگونه توانستید تا این اندازه آدم بیخودی را دور هم جمع کنید و این خودش یک هنر است. گفت نه اینجا همه میدوند و زحمت میکشند، گفتم در مترو هم همه مردم میدوند.
نثر کتاب خیلی ساده، سریع و روان پیش میرود. این مناسب آدمهایی است که خیلی علاقهی به تکلف یا داستانهای بلند و پیچیده ندارند؛ اما نقدی که میتوان به کتاب وارد کرد، این است که لازمان و لامکان است، داستان شما زمان و مکان دارد، اما نظم ندارد و مخاطب نمیتواند به حرفتان اعتماد کند، چون سندیت تاریخی مثل ساعت و روز و زمان را در آن ذکر نکردهاید، چرا چنین کاری انجام دادید؟
من بهخاطر مسائل خانوادگی مقداری سانسور در کتاب اعمال کردم. از سال۱۳۴۱ یعنی سال تولدم تا ازدواجم که در سال ۱۳۶۴ بود را در کتابم روایت کردم ولی این نکتهای که شما گفتید کاملا درست است و این ماجرا هم چند علت دارد، اول اینکه بار اولم است که کتاب مینویسم، دوما من این کتاب را به پیشنهاد پسر خواهرم، شهرام شکیبا و دوستان صمیمیام امیر حسین مدرس، سید محمد سادات اخوی، سید عبدالجواد موسوی و همسرم -که بسیار مرا تشویق کردند تا این خاطرات را روایت کنم- نوشتم. البته این را هم بگویم که برای نوشتن این خاطرات از ذهنم کمک نگرفتم، موارد خاص یا جالبی که برایم پیش میآمد را، همان زمان در دفتری برای خودم یادداشت میکردم؛ نه با این ادبیات اما مینوشتم و برای نوشتن این کتاب آن خاطرات را پیدا کردم و به آنها رجوع کردم یکی از دلایلی که تاریخ در آن وجود ندارد هم همین است، فکر کنید یک بچه ۹ ساله بدون هیچ تفکری این خاطرات را مینویسد به همین دلیل است که تاریخ ندارد، حتی یکبار تصمیم گرفته بودم آن نوشتهها را بیرون بریزم اما پشیمان شدم و این کار را نکردم و در نهایت تبدیل به یک کتاب شد و هدفم هم این بود که یادی کنم از بزرگانی که دیدم از سعدی افشار و مرشد چلویی گرفته تا سیمین دانشور و سعی کردم در این جلد از کتابم این کار را انجام دهم.
یک موضوعی را بگویم که ارتباطی به پرسش شما ندارد، مثلا یک زمانی ارزش خانهها به صاحبانشان بود؛ اما متاسفانه الان ارزش آدمها به خانهشان است.
میگفتند مستاجر خانه خوانساری شدی؟ مستاجر خانه خیام شدی؟ و من سعی کردم این ماجرا در کتابم نشان دهم، یعنی هدف فقط تعریف کردن خاطره نبود، در بخشهایی از کتاب، خواستم که این ارزشها را هم نشان دهم و فکر میکنم یکی از دلایلی که در قید و بند زمان نبودم همین ماجرا است. هرچند اگر زمان را در کتاب مشخص میکنم و یک همبستگی زمانی هم برای آن ایجاد میکردم، قطعا برای مخاطبان جذابتر و قابل استنادتر بود.
به نوشتن همین یک جلد کتاب بسنده میکنید؟
نه، یک جلد کتاب هم درباره جنگ و دفاع مقدس نوشتهام اما تصمیم ندارم که آن را منتشر کنم به این خاطر که کتاب و روایتهای متفاوت درباره این ماجرا بسیار وجود دارد و به قدری خاطره روایت کردند که دیگر این ماجرا ارزش و جایگاه خودش را از دست داده است. حرفم سر این است که درباره شهید چمران خاطرات زیادی وجود دارد، ایشان سال ۱۳۵۸ به ایران آمدند و ۱۳۶۰ هم شهید شد، چگونه قد یازده سال خاطره از ایشان تعریف میکنند؟ شهید همت موهایش بلند بود و سیگار میکشید ولی این موارد را نمیگویند و اگر هم من بخواهم بگویم برچسب دروغگویی به من میخورد.
با این حال من کاری به این موارد ندارم، فقط میخواستم یک ادای دین کرده باشم نسبت به آدمهایی که روزگاری را با آنها گذراندم و چون بلد نبود چگونه جایگاه آنها را نشان دهم، از خودم گفتم.
یک موضوعی درباره جنگ وجود دارد که من هرجا که میرسم میخواهم از آن دفاع کنم وقتی واقعه پاوه به پایان رسید، سالهای بعد آمدند درباره فیلم «چ» که ابراهیم حاتمیکیا آن را ساخته با من مصاحبه کنند. آمدند و درباره دستمال سرخها و این موارد از من پرسیدند و بعد گفتند شما آن روز مشغول انجام چه کاری بودید؟ کجا بودید؟ گفتم آن موقع در کمیته بودم ولی آن روز در خانه بودم. گفتند خب، مشغول چه کاری بودی؟ گفتم داشتم عکس گوگوش و بهروز وثوقی را در اتاقم جابهجا میکردم. بعد به من گفتند ما که نمیتوانیم این را بنویسیم. گفتم پس بنویسید من مشغول خواندن مفاتیح شیخ عباس قمی، صفحه ۱۴۴ بودم و بعد هم ناراحت شدم که چرا اینگونه برخورد میکنید و دروغ میگویید؟ این سوال را از من بپرس که خانواده من که رنگارنگ بودند و از هر طیف و عقیدهای در آن پیدا میشد چه شد که به جنگ رفتم و آنجا چه اتفاقاتی افتاده است و این را نمایش بده اما این موضوع را بلد نیست.
در بخشی از کتاب به این موضوع اشاره کردید که سعدی افشار شاگرد عمو اسماعیل شما بوده است، از مرحوم افشار چیزی در ذهن دارید؟
گاهی اوقات برای تمرین به خانه ما میآمدند و بداههگوییشان را در خانه ما تمرین میکردند و آن زمان برای سیاه کردن صورتشان چوب پنبه را میسوزاند و با آن صورت را سیاه میکردند و یادم است که به منزل ما میآمدند و بداههگویی میکردند.
شخصیت، رفتار، اخلاق، کردار و منش ایشان بسیار بزرگ بود و سعی هم میکردند که آن را در نمایشهایشان بگویند. ضمن اینکه آدم بسیار سخاوتمندی بودند، هم در خنداندن، هم در آموختن و هم در هر آنچیزی که داشتند و نکته مهمتر اینکه درون بههم ریختهای داشتند.
نام محمدرضا آقاسی در کتاب شما آمده و از او به عنوان دوست صمیمی یاد کردهاید، چکونه با او آشنا شدید؟
پدر محمدرضا آقاسی، حاج قاسم که به قاسم کبابی هم معروف بود، معلم قرآن تمام بچه محلهای ما بود وبرادر محمدرضا یکی از نوابغ ادبیات تاریخ ما است و محمدرضا تمام تاثیرات را از برادرش محمد حسن گرفته بود و ما هم به خانه آنها رفتوآمد داشتیم. محمدرضا سه سال از من بزرگتر بود ولی من به این خانواده به شدت علاقه داشتم، چون بسیار فرهنگی بودند. ماجرای دوستی من و محمدرضا هم به زمانی برمیگردد که یکی از پسران همسایه اعصابش دچار مشکل شد و همه دفتر کتابهایش را ریخت وسط کوچه و آتش زد و همه محل جمع شدند. همانجا اولین دوستی من و محمدرضا شکل گرفت. او از روی زمین یک کتاب حافظ سالم قدیمی برداشت و به من داد گفت این کتاب را بخوان به قدری این کتاب گرانبها بود که وقتی به خانه بردم عزیز و اطرافیان پرسیدند این کتاب را از کجا اوردی و از همین جا دوستی ما از سن ۱۴سالگی شروع شد و تا آخرین روزها هم ادامه داشت.
جلال آل احمد و سیمین دانشور، شما با آنها هم ملاقات داشتید، درست است؟
من فقط آنها را دیده بودم و حتی آن زمان هم نمیدانستم که چه کسانی هستند، پدرم آنها را میشناخت و البته مشکلی که دارم هم همین است ما آدمها را بزرگ میکنیم اما از رفتارشان الگو برداری نمیکنیم، اگر میگوییم حاج قاسم، منشش را الگو برداری کنیم، چرا فقط اسمش را سر زبان میآوریم؟ در این ادارات بگوییم مدیران هر روز فقط یک رفتار حاج قاسم را اعمال کنند همین کافیست.
در سال ۱۳۷۰ که جنگ تمام شده بود من در آبادان بودم و سیمین دانشور آمده بود که آبادان را ببیند چون به گفته خودش «سووشون» دوباره برایش تکرار شده بود. من هم جلو رفتم و خودم را معرفی کردم و با هم صحبت کردیم.
اسم شما را امیر خیام میدانیم اما در کتابتان نوشته بودید که پیش از انقلاب به شما شناسنامه نمیدادند چون امیر اسم شاه بود و شما علی شدید، الان ماجرا از چه قرار است؟
اصلا یکی از مشکلاتی که من برای اثبات حضورم در جنگ داشتم همین بود، اسم شناسنامهای من علی است و از همان ابتدا من را امیر صدا میکنند حتی پلاک من هم امیر بود و سر این ماجرا من مشکلات زیادی داشتم.
حالا که بحث پلاک شد، به جنگ برگردیم، از شهید چمران به ما بگویید.
سال ۱۳۵۸ ما شش ماه در پاوه بودیم و هنوز جنگ شروع نشده بود. آن زمان هتل کاروانسرای آبادان مرکز تجهیز بچهها بود همان زمانها یک دوستی داشتیم به نام شاهرخ ضرغام، او بادیگارد کابارهای بود که برای همسر گوگوش بود و یک هیبت خاصی داشت. این آدم آمد و گفت من باید انتقام تمام ایرانیهایی که به دست عراقیها اسیر شدهاند را بگیرم، حتی همیشه میگفت اگر من عراقیها را بگیرم، آنها را زنده زنده میخورم و به همین دلیل اسم این گروه را گذاشتند گروه آدمخوارها، یک روز دکتر چمران آمد و اسم گروه را که شنید گفت این حرفها چیست؟ اسم گروه را تغییر دهید و نوع صحبت شاهرخ ضرغام که چاله میدانی بود یکدفعه تغییر کرد و همیشه میگفت دلم میخواهند حتی جنازهام هم برنگردد و جنازه شاهرخ ضرغام هنوز برنگشته است.
بازگردیم به ماجرای شهید چمران، یک روز در گرمای ۵۰ درجه، نرسیده به دهلاویه، ایستادیم که کمی استراحت کنیم، ایشان به سمت یک ماشین جیپ سوخته حرکت کردند و هیچ چیزی از آن ماشین باقی نمانده بود و صدای خمپاره و تیر هم دائم در فضا شنیده میشد. از بچهها پیچگوشتی خواست و رادیاتور جیپ را باز کرد، یک گنجشک آنجا بود، آن پرنده را درآورد و هیچکس جرات نکرد بپرسد که تو چگونه صدای جیک جیک این پرنده را شنیدی؟ آن را بالا آورد بوسید و گرفت سمت آسمان و گفت ای خدایی که این گنجشک را به دست مصطفی رها کردی، امروز مصطفی را به دست خودت رها کن. چهل دقیقه بعد وارد دهلاویه شدیم خمپاره مستقیما خورد و ایشان شهید شد.
قسمت دردآور ماجرا این بود که وقتی جنازه شهید چمران را به خیابان امام خمینی آوردند، سرگرد جواد ملا بالاسر دکتر ایستاد و در پایین آن مجلس داشتند از روی دیوارها مرگ بر چمران پاک میکردند، میدانید چرا؟ چون میگفتند این آمریکایی است. آن کسانی که الان سطل ماست را روی سر مردم خالی میکنند نوادگان کسانی هستند که میگفتند مرگ بر چمران.
چون بر این باور بودند که شهید چمران آمریکایی است. او نفر اول ناسا بود ولی بهخاطر کشورش بازگشت بعد عدهای میگفتند که این آدم یکی را دارد که جای او صحبت میکند این آمریکایی است، اصلا نمیتواند فارسی صحبت کند.
به خدا قسم ما یک روایت ندیدیم که امیر المومنین جلوی زنی را گرفته باشد و بگوید چرا موهایت بیرون است ولی اگر شکمش گرسنه بوده آن را در اولویت قرار میدادهاند.
از پیش از انقلاب خاطرهای دارید که برایتان جذاب بوده باشد؟
من بسیار بهروز وثوقی را دوست داشتم و هنوز هم دوستش دارم و آن زمان فکر میکردم اگر بهروز را دوست دارم، حتما باید گوگوش را هم دوست داشته باشم. یکسری رستورانها بودند که این خوانندهها در آن میخواندند و ما وضع مالی خوبی نداشتیم که به آنجاها برویم. یکبار یکی از دوستانم گفت که در لالهزار یک عکاسی هست که هنرپیشهها روی مقوا دستشان را زیر چانه گذاشتند و تو میتوانی با آنها عکس بیندازی، من به آن مغازه رفتم و عکاس گفت گوگوش را تمام کردهایم و یک مدت پیگیری کردم تا گوگوش را آوردند و آن عکس را جلوی آینه گذاشتم و بعد از این کار عزیزم به عمویم گفته بود این بچه صددرصد دیوانه شده است. شاید باورتان نشود ولی در آن سن و سال ۱۳.۱۴ سالگی به قدری شیفته فیلم «همسفر» شده بودم که خواب میدیدم پشت موتور در جاده چالوس نشستهام و گوگوش پشت من است.
دیدگاه