ماجرای غسل دادن جنازه «فروغ» توسط «مسعود کیمیایی» چه بود؟

بخش هایی از گفت وگوی مسعود کیمیایی در سال 93 و حواشی آن را می خوانید.

ماجرای غسل دادن جنازه «فروغ» توسط «مسعود کیمیایی» چه بود؟

ده سال از آن گفت‌وگوی جنجالی من با «مسعود کیمیایی» گذشته است. گفت‌وگویی پرطنین که بازتاب‌هایی کم‌ سابقه داشت! بیشتر از آن رو که به سخنان کیمیایی واکنش صورت گرفته بود. او در فرازی گفته بود: «در گوشه‌ای دیگر از همین شهر هیاهوزده «گری‌کوپر» هم هست که می‌توانی بروی آن را روی پرده ببینی.

مرد آرام و بلندقدی که با شیاطین می‌جنگد. در همان گوشه آرام شهر، «صادق هدایت» هست یا «صادق چوبک»، «بهرام صادقی»، «ابراهیم گلستان»، «احمد محمود» و «غلامحسین ساعدی» که گاه با آنها دیدار می‌کنی.‌داری قد می‌کشی….در همان شهر تب‌آلود دوست همسن‌وسالی دارم که شعر می‌گوید.

۱۴، ۱۳ساله‌ایم. «احمدرضا احمدی» است. دوست دیگری دارم- «نصرت رحمانی»- که جور دیگری شعر می‌گوید یا دوست دیگر- «بیژن الهی»- که با حلقه بزرگی از شاعران در ارتباط است.

«فروغ فرخ‌زاد» در حادثه رانندگی سرش به جدول می‌خورد و کشته می‌شود. باید فردا برویم از پزشکی‌قانونی جنازه‌اش را تحویل بگیریم و تشییع کنیم. اتومبیل خواهرم را می‌گیرم. ۱۹ساله‌ام. تصدیق رانندگی ندارم.

همه سوار می‌شوند. «محمدعلی سپانلو»، «مهرداد صمدی»، «اسماعیل نوری‌علا» و «احمدرضا احمدی». راه می‌افتیم به سمت پزشکی ‌قانونی. جنازه را با آمبولانس حمل می‌کنند. تند می‌رود. همه جا می‌مانند. جا مانده‌ها می‌روند ظهیرالدوله. ما به ‌دنبال آمبولانس می‌پیچیم زرگنده، آنجا یک غسالخانه هست. مردی از غسالخانه بیرون می‌آید. می‌گوید: غسال ‌زن نداریم. باید با مرحوم محرم شوید.

 

خطبه‌ای خوانده می‌شود. دو نفر از ما به فروغ محرم می‌شویم. می‌شویم برادران او. روی او آب می‌ریزیم. (لحظه‌ای سکوت) مگر می‌شود کسی این حوادث را دیده باشد و دروغ بگوید؟ مگر می‌تواند به خود اجازه دهد چیز دیگری بگوید؟ فیلمساز آینده این سرزمین است. اصلا مگر می‌تواند از اینها خلاص شود؟ مگر می‌شود از مصدق خلاص شد؟ از آن دادگاهش؟ مگر می‌توانم از ورشکستگی پدرم خلاص شوم؟ پس راست می‌گویی. وقتی راست می‌گویی، راست می‌گویی.»

همین بخش از سخنان او بیشترین واکنش را برانگیخته بود تا جایی که بسیاری نشریات متاثر از فضای پدید آمده در شبکه‌های اجتماعی – خصوصا فیس‌بوک – به آن واکنش نشان داده بودند.

ماهنامه «تجربه» به شکل ویژه در قالب یک پرونده به آن پرداخته بود! و یک شماره را به بررسی ابعاد آن اختصاص داده بود .موضوع تا مدت‌ها همچنان نقل محافل شده بود و بحث‌ها به آن سوی مرزها هم کشیده بود و چند شبکه فارسی زبان هم به آن موضوع علاقه نشان داده بود.

همه ‌چیز از واکنش «فرج سرکوهی» آغاز شده بود. او در نوشتاری تند، به سخنان کیمیایی تاخته بود و شستن جنازه فروغ در غسالخانه به دست او را به ریشخند گرفته بود. در پی آن توفانی در فیس‌بوک در گرفته بود و واکنش‌های زنجیره‌ای به خارج از فیس‌بوک هم کشیده بود و فضای رسانه‌ای را ظرف چند ساعت پس از انتشار گفت‌وگو، به یک‌باره اشغال کرده بود. گفت‌وگو ۷ خرداد ۱۳۹۳ در «شرق» منتشر شده بود. گفت‌وگویی مشروح در دو صفحه وسط، با عکسی از مسعودکیمیایی که امیر جدیدی از او در حیاط خانه‌اش گرفته بود.

 

آن گفت‌وگو به تقاضای خود او انجام شده بود. او در یک روز بارانی بهار زنگ زده بود و با صدای گرفته خودش را پشت خط معرفی کرده بود: «کیمیایی هستم.» و بعد از گله از دوری و بی‌خبری، مرا به شام دعوت کرده بود. فردا شب «باغ فردوس» مهمانش بودم . از آخرین بار که او را دیده بودم یکی، دو سالی گذشته بود.

بار قبل او ‌میهمان برنامه تلویزیونی‌ام «شب‌های روشن» بود. در استودیو ۲۲ انتهای الوند. نخستین‌بار بود که به تلویزیون می‌آمد. به من احترام می‌گذاشت. شاید به این خاطر که فاصله‌ام را همواره با او حفظ کرده بودم . ترجیح می‌دادم احترام میان‌مان حفظ شود و رابطه‌مان از حدی فراتر نرود.

گاه هم گفت‌وگویی پس از انتشار او را رنجانده بود که البته به دلیل پرسش‌هایی بود که مطرح شده بود و او را به یاد خاطراتی تلخ انداخته بود. نظیر آن خاطره با «سعید امامی» که در روزنامه «نوروز» منتشر شده بود و در آن زمان بازتاب‌هایی یافته بود.

اما گفت‌وگوی خرداد9۳، در میان آن چند گفت‌وگو، جنجالی‌ترین گفت‌وگو شده بود. ضمن اینکه بخش‌هایی از آن بنا به تقاضای کیمیایی از متن نهایی حذف شده بود و آنچه منتشر شده بود، متن نهایی شده توسط خود کیمیایی بود. پس از موج غافلگیر‌کننده‌ای که در انتقاد به سخنان او به راه افتاده بود، او دلواپس و نگران به من زنگ زده بود.حالش دگرگون شده بود.

 

در آن سن و سال اضطراب زیادی به او وارد شده بود. بیشترین خشم هم متوجه «سرکوهی» بود . همه سروصدا را او با نخستین واکنش به راه انداخته بود و در پی آن زنجیره‌ای از واکنش به راه افتاده بود. بلافاصله به دیدارش رفتم . حالش از آنچه تصور می‌کردم، خراب‌تر بود. «سرکوهی» حالش را خراب کرده بود . قرار شد قدری با حوصله جوابیه‌ای بنویسد و علاوه بر پاسخ به سرکوهی، نکات مناقشه‌برانگیز مورد اشاره منتقدان را هم توضیح دهد. او در نامه‌ای نوشت:

آقای فرج سرکوهی

گفته‌های شما را درباره مصاحبه‌ام در روزنامه عزیز «شرق» با آقای مهرداد حجتی به این خاطر جواب محترمانه می‌دهم که در دهه هفتاد مصاحبه محترمانه‌ای شما و مرحوم غلامحسین ذاکری با من در مجله «آدینه» داشته‌اید که همیشه از آن مصاحبه و خواندن چندباره‌اش شعف داشته‌ام. همان مصاحبه که در مقدمه آن نوشته‌اید: «با مسعود کیمیایی نه چون یک کارگردان که چون یک سینماگر مولف. فیلمسازی که اندیشه اعتراض و هنر را در آثارش در آمیخته، گفت‌وگو کرده‌ایم.»

نمی‌دانم اکنون با همان فرج سرکوهی حرف می‌زنم؟ یا اینکه فرج سرکوهی دیگری که او را با این لحن و ادبیات نمی‌شناسم اینک مخاطب من است؟ شما در سایتی، جایی در این فضای مجازی – به قول امروزیان (که هیچ از آن نمی‌دانم) گفت‌وگو با روزنامه «شرق» را با لحنی ناخوش، سرزنش کرده‌اید. این بنده از این دستگاه -اینترنت – دورم که نمی‌دانم فضیلتی است یا نه؟ و حتی تلفن همراه و این فضای مجازی که با نامش هم نمی‌توانم ارتباط برقرار کنم!

آقای سرکوهی، همیشه فکر می‌کردم به دلیل آن مصاحبه و نظر به شناخت من، اگر انتقادی از من داری، تلفن هست. تا همین دیروز فکر می‌کردم نه شما که هیچ کسی اینچنین خصومتی با من ندارد که برای یک خاطره گویی از شصت سال پیش تا به امروز این شکل به جان دوستی قدیمی بیفتی و قصد تکه‌تکه کردن او را داشته باشی! آیا فضیلتی است تند رانندگی کردن و پشت آمبولانس رفتن؟ (اشاره به همان خاطره فروغ) من که نام برده‌ام چه دوستانی در اتومبیلم بوده‌اند.خدا آن روز را نیاورد که یکی از همین دوستان در حال حاضر رابطه‌ای آفتابی با من نداشته باشد و یادشان نیاید.

(احمدرضا احمدی گفته بود یادش نیست) گفته‌ام تهران آن سال‌ها پر از جوشش و اضطراب بود. در شمرده‌هایم، گاری کوپر هم آمده است. خلیل طهماسبی را در هفت، هشت سالگی دیده‌ام.آن هم به دلیل دیوار به دیوار بودن خانه ما. یادداشت بفرمایید: خیابان ری، کوچه آبشار غربی، کوچه سیدابراهیم. باز هم مگر فضیلتی است؟ آیا فکر می‌کنید تاریخ از جهان رفتنِ صادق هدایت را نمی‌دانم؟ یا تاریخ تولد خودم را؟ فیلم داش آکل را افتخار داشته‌ام از نوشته ایشان بسازم… تاریخ از جهان رفتگی ایشان با من که ده ساله بودم را بدانید، خوانده‌ام… این دستگاه – اینترنت – برای بددهنی باز است. ممنون از خوش دهنان. کاش در آن ماجرای ظهر می‌مردم. من خاطراتی را از شصت سال به این سو گفته‌ام که فقط اینها نیست. در این نیم قرن خاطره‌گویی، اینها به یادم آمد. نمی‌دانستم جای به این کوچکی از من، چه جاهایی را تنگ کرده است. حتی آنهایی که جایی ندارند.

آقای سرکوهی این را هم انکار می‌کنی که برای دیدن احمد شاملو به خانه من می‌آمدی؟

گودالی را حفر کردن و دوست را در آن نشاندن و سنگ‌پرانی به او فضیلت است؟ آنانی که بغض دارند همان‌ها سنگ اول را پرتاب می‌کنند و هر چه این بغض بیشتر، پرتاب محکم‌تر و آن سنگی بیشتر درد به تنت می‌آورد که از طرف دوستی قدیمی پرتاب شده باشد.

و کلام آخر اینکه، از روزنامه عزیز «شرق» و آقای «مهرداد حجتی» پوزش می‌طلبم که با نام من بر آنها بی‌عدالتی شد. زحمت انتشار این یادداشت را به آقای مهرداد حجتی می‌دهم که پیش‌تر گفته‌ام با این دستگاه -اینترنت- بیگانه‌ام و با آن سایتی که این روزها مرا نواخته است. (مسعود کیمیایی. دهم خرداد ۱٣۹٣)

 

فرج سرکوهی هم در پاسخ نوشت:

آقای مسعود کیمیایی

نامه را خطاب به من و با عنوان «آقای فرج سرکوهی» نوشته‌اید و من نیز خطاب به «آقای مسعود کیمیایی» می‌نویسم هر چند ترجیح می‌دادم که به جای «آقای مسعود کیمیایی» خطاب به مسعود پیش از ضیافت و تجارت، مسعود پیش از ماجرای سعید امامی و «کنسرت‌گذاری» معروف مشکوک بنویسم، مسعود گوزن‌ها، دندان مار و گروهبان، مسعود تک اتاق خانه پدری در خیابان بهار که اگر چنین بود که دریغا نیست؛ شما نیز به جای «آقای فرج سرکوهی» خطاب به همان «فرج» خانه اجاره‌ای امیرآباد می‌نوشتید یا همان فرج دفتر آدینه در جمال‌زاده.

نمی‌خواهم این نامه تلخ را با خاطره‌های شیرین دوران سپری شده روزگاری رنگ کنم که شما خلاق و در جبهه شورشیان بر ستم بودید و هنوز بدان سوی نرفته بودید. جمله‌های بالا را تنها در پاسخ به اشاره‌های شما به برخی خاطره‌های مشترک نوشتم تا بدانید که یادهای من نیز زنده است و محترم.راستی را که چه چرخش‌هایی می‌کند آدمی در بزنگاه‌های انتخاب و گزینش‌های طاقت‌سوز و چه چرخ‌هایی می‌زند روزگار در گرهگاه‌ها و عطف‌های دشوار. بگذریم…. ادعای شما سند نمی‌شد، چراکه مغایرت و تناقض آن با واقعیت‌ها روشن است، اما در برابر آن سکوت نمی‌شد کرد. نه برای درگیر شدن در جدلی بیهوده با شما و هواداران‌تان درباره جزییات این و آن رخداد یا برای اثبات نادرستی ادعای شما یا چه و چه و چه که برای دفاع از ارزش‌ها، برای دفاع از حقیقت سانسور شده و بیش از همه برای جوانان ما و نه برای همه آنها…نوشته‌اید: «آنانی که بغض دارند همان‌ها سنگ اول را پرتاب می‌کنند.»

شما که از یک انتقاد من رنجیده‌اید، فکر کنید که این همه سال چه بر ماها می‌رفت با آن تیغ‌ها که بر ما فرود می‌آوردید با فیلم‌های تجارت و ضیافت و سعید امامی و کنسرت‌گذاری «و آن» تیغ‌ها «بیشتر درد به تن» ما «می آورد که از طرف دوستی قدیمی پرتاب» می‌شدند.

خوشحالم که مصاحبه با مرا «از بهترین مصاحبه‌های» خود می‌دانید. شما هنوز هم می‌توانید کیمیایی آن مصاحبه باشید: فیلمساز خلاق مولف معترض که گاه تاریخ را به هنر برکشیده است. در شما خلاقیت آن هست که سینمای خود را از این موقعیت که در آنید برکشید. ما هم منتظریم. به گفته اخوان «بعضی‌ها در اواخر عمر خانه چراغان می‌کنند». به سلامت باشید و ایام به کام‌تان.

(چهارشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۳)

مسعود کیمیایی پس از این، دیگر پاسخ نداده بود. ماجرای این جدل در همین جا به پایان رسیده بود. اما زخمی که از آن نیش‌ها و کنایه‌ها باقی مانده بود، برای همیشه او را رنج داده بود.

 

 

 

منبع: اعتماد
کد مطلب: ۳۷۶۶۶۴
لینک کوتاه کپی شد

پیوندها

دیدگاه

تازه ها

یادداشت