ابراهیم دوتارزنی که مردهشور است
رمان «قلمرو منقرض» در چند بخش و با زاویهی دید اول شخص روایت میشود و نویسنده داستان خود را ندرتاً با فلشبک پیش میبرد. دریافت کلی اطلاعات در فصل اوّل، در فصلهای پیشرو با نگاهی جزئینگرتر روایت میشود.
ایده ساده و سرراست رمان در پیچیدگی پرداخت از نفس میافتد و گاه در لایههایی عمیق باقی میماند و به سطح نمیآید؛ طوریکه پرداختن به هرکدام از آنها با پیچیدگی ذهنی راوی همراه میشود. از این حیث تا یکچهارم رمان خواننده مشغول کشف است بیشتر تا دریافت مضمون اصلی. رمان به طبیعت و غریزه ادای احترام میکند و مسیر اصلیاش را در روستایی به اسم «لان» و کوههای «سیالان» روایت میکند. نویسنده طبیعت را به شکل موجودی زنده و دارای ادراک میبیند و مضامینی از مردسالاری، ناخودآگاه، عشق، انزوا، روانشناسی رفتاری را در آن جای داده؛ به این ترتیب خواننده «لان» را بهعنوان مکانی که داستان در آن روایت میشود، اینطور میشناسد:
لان محل به نمایش گذاشتن قدرت طبیعت و چیرگی آن به قدرت انسان است. طرد شده است، چون انسان در مقابل طبیعت ضعف خودش را نپذیرفته و جای دیگری رفته تا از آنجا این کوه را فتح کند. ص۹۹
لان جای آخر خطیهاست ص۵۹
باید یک جایی باشد که آدم بدون هراس و در آرامش جان بدهد و همهچیز را تمام کند. لان آنجاست؛ جایی که آدم به دور از هیاهوی زندگی راحت جان میدهد. ص۵۲
جان کندن در لان بدون درد است، دوست دارم درست مثل همهی کسانی جان بدهم که قبل از من در لان مردهاند، همهی کسانی که ابراهیم میگفت سر شب تب داشتهاند و آخر شب مردهاند. در لان جان دادن سخت نیست. مردن دردی ندارد. ابراهیم بارها گفته و بقیه هم شاهد بودهاند. ص۴۰
تاکید مشابه بر مکان در این رمان بر پلنگ هم بهعنوان بخشی از طبیعت وحشی، معمایی و رازآلودست. در واقع پلنگ نقش محوری را در رمان ایفا میکند. پلنگ اسم دارد و آگاهانه و انتقامجویانه شکار خود را انتخاب میکند. ابراهیم دوتارزن معروفی که در لان مردهشور هم است، پلنگ را همراهی میکند. نقش ابراهیم در رمان در هیئتی که نویسنده معرفی میکند به پیامبری میماند که دیگران حرف او را حجت میدانند. سالها قبل پدر ابراهیم خواهرزنش را به این دلیل که حاضر نشده با او ازدواج کند، کشته. ابراهیم اولین کسیست که با شنیدن صدای شلیک در زمان نوجوانی سر جنازهی خاله مریم و شوهرش میرسد و تفنگ پدرش را میبیند. او با دوتار خود به کوه میزند و پلنگ را برای بار اول میبیند. پلنگ به او حمله نمیکند بلکه به صدای دوتار زدنش آرام میشود. او نام «مریم» را روی پلنگ میگذارد و با تمهیداتی همراه خود از تایباد به کوههای سیالان، به نقل از اهالی -ملکهی دمدمیمزاج- میآورد.
از آن روزی که در لان ماندگار شدم، ابراهیم همیشه مشغول دو تار زدن است. مگر اینکه دنبالش بیایند برای کفنودفن مردهای به دهات دیگری برود. ص۶۱
شما خودت دست از یه پلنگ نکشیدی و واسهی اون جونور از ولایتت آواره شدی. چطور به من میگی از این دختر که عاشقشم دست بکشم ص ۷۱
دلم میخواهد صدای ابراهیم را بشنوم، صدای آوازش را، صوت قرآن خواندنش را، صدای دوتارش را ص ۳۹
هویت شخصی، نشانهها و داغهای زندگی ابراهیم او را یک ابرانسان نشان میدهد با اینحال نویسنده میخواهد بر رنج او، بعنوان یک قربانی و انسانی ایزوله و تکافتاده تمرکز کند و به مدد ضرباهنگی آهسته او را در مواجهه با درد و رنج مرگ پلنگ که به جانش بسته شده، به خواننده بشناساند.
«مریم» سهواً با تفنگی که از پدر ابراهیم به ارث رسیده توسط، کاوه، دوست نزدیک و صمیمی ابراهیم کشته میشود. ابراهیم داغدار مرگ دو مریم است که برایش عزیز بودهاند، اولی خالهاش و دومی پلنگِ رامشده. هر دو مریم با تفنگ پدرش کشته شدهاند. به نظر میرسد نویسنده به دنبال میانجی برای بازنمایی طبیعت است. او تعریفی ایستا و منجمد از مرگ ندارد بلکه آن را با ساختار منتشر و سراسری نشان میدهد، توازن و تعادل طبیعت را با شقاوت انسانی دستکاری میکند.
مسئلهی مرگ برای نویسنده بنیادین است، آنچنانکه رمان را با ورود «بابک» به لان شروع کرده. بابک تنها فرزند کاوه، با بیماری لاعلاجی دست و پنجه نرم میکند و از آلمان به ایران آمده تا عمر اندک خود را در همینجا به ته برساند و برای مردن کجا بهتر از لان و در همراهی تنها دوست صمیمی پدرش، ابراهیم. آنها در مسیر صعب کوه به جایی میرسند که پدرش کاوه آنجا زیر بهمن کشته شده. رمان در پیکاری بین مرگهای ناخواسته رقم میخورد. انچنانکه کاوه هم در بهمنی که بیموقع بوده از بین رفته.
سرریز اطلاعات، رویدادهای متوالی را در میانهی رمان توصیف میکند. سرریز مازاد اطلاعات، در کنار روایت ذهنیای که بیشتر بر عینیت تمرکز دارد باعث میشود خواننده در قصهی محوری آرام نگیرد و ساکن نشود. او به سرعت از رویدادها عبور میکند و زندگی شخصیتها را مبتنی بر قرارداد رابطهی ابراهیم با طبیعتست، پایهریزی کند. به این ترتیب فصلهای کوتاه «خارج از فصل» حاویِ نامههای کوتاه ماریا وبر همسر آلمانی بابک به مژگان نویسندهی ایرانی که ظاهراً مشغول جمعآوری مستندات بابک است، تا حد زیادی از دست میرود.
نقش زن در رمان «قلمرو منقرض» با حضور فیروزه بیوهی تنهایی با موهای تراشیده، امکان ترکیب فضای اصلی رمان را فراهم میآورد. با القای نقش زن، مردسالاری بدل به جزئی از بدنهی مورد تاکید نویسنده میشود. چه زمانی که خواننده شاهد مرگ خاله مریم با تفنگ برادرشوهرش است و چه در زندگی فیروزه که همان ذهنیت را بازتولید میکند که زن بعد از بیوه شدن باید به همسری ِبرادرشوهرش دربیاید. وقتی فیروزه از این خواسته سرباز میزند، ستار برادرشوهرش برای او دردسر درست میکند. فیروزه که مطمئن است شوهرش به دست برادرش ستار کشته شده، نمیتواند ثابت کند و مزاحمتهای ستار ادامه پیدا میکند تا جایی که رمان به فصلی میرسد که زن طنابپیچ در اسارات برادرشوهرش ستار به کوه برده میشود.
حضور پلنگ برای نجات فیروزه در این بخش هم دیده میشود. نویسنده بر مکانیسم فرهنگ عامه بر زندگی بیوهی تنها تکیه کرده و تفکر غالب را در این مورد به کار گرفته. به این ترتیب تداخلهای ناگهانی خردهپیرنگها در مناسباتی «مردانه» خلق میشوند که به گوشآشنا هستند و موّلد ملالی جانفرسا در زندگی زنانه؛ سرانجام این ملال و منطق دستساز انسانی را «طبیعت» از بین میبرد؛ نوعی استعلا از تکثیر زندگی.
دیدگاه