کتابی جدید، تاریخ ایدۀ خودآفرینی را در کنار تغییرات مذهبی بررسی میکند
چطور در راه «ساختن خودمان» به خدا تبدیل شدیم؟
من همانی هستم که میخواهم باشم؛ در درونم این قدرت را دارم که خودم را به آن چیزی تبدیل کنم که میخواهم باشم، اگر فقط ارادهای برای فعالکردن این نیروی درونی -یا حتی فقط برای بروز خودِ واقعیام- پیدا کنم. این ایدهای است که تارا ایزابلا برتون، در کتاب جدیدش خودساخته: ساختن هویت، از داوینچی تا کارداشیانها بررسی میکند.
ایزابلا برتون، در کتاب خودساخته: ساختن خود از داوینچی تا کارداشیانها سودای بزرگی در سر دارد: او میخواهد ۵۰۰ سال تاریخ فرهنگی غرب را در جستجوی سرچشمههای ایدهای بکاود که امروز چنان فراگیر شده است که مثل حقیقتی علمی، بدیهی به نظر میرسد. ایدهای که میگوید ما باید «مدیر عامل شرکت خودمان باشیم» و برای برندِ خودمان بازاریابی کنیم. چطور ساختن و فروختن برندِ شخصی از دل دنیایی دینی زاده شد که در آن انسانها فکر میکردند «خدا» آنها را آفریده است؟
برد ایست،کامنویل— من همانی هستم که میخواهم باشم؛ در درونم این قدرت را دارم که خودم را به آن چیزی تبدیل کنم که میخواهم باشم، اگر فقط ارادهای برای فعالکردن این نیروی درونی -یا حتی فقط برای بروز خودِ واقعیام- پیدا کنم. این ایدهای است که تارا ایزابلا برتون، در کتاب جدیدش خودساخته: ساختن هویت، از داوینچی تا کارداشیانها بررسی میکند. ایدۀ جدیدی نیست. تاریخ مفصلی دارد که به گفتۀ برتون از حدود قرن پانزدهم آغاز میشود. هرچند او نقطۀ اوج فلسفی آن را در قرن هجدهم، یعنی عصر روشنگری، میداند اما بیشترِ داستان او حول دویست سال گذشته میچرخد: از بانتان1 و بو برومل 2تا «برجستهترین خودآفرینان بیستسال گذشته»، یعنی کیم کارداشیان و دونالد ترامپ. در سرتاسر اروپای غربی و جهان انگلیسیزبان، خودآفرینی هم بهعنوان امکانی متعالی و هم دستوری اخلاقی به زندگی و درک مردم عادی از خودشان وارد شده و با تغییرات مذهبی، اقتصادی و فناوری عجین شده است. ازآنجا که آفریدن را اساساً کاری خداگونه میدانیم، داستان برتون نیز درنهایت دربارۀ این است که «ما چگونه خدا شدیم».
برتون وقایعنگار قابلاعتمادی است. این کتاب دنبالۀ همان بحثی است که او در سال ۲۰۲۰ در کتاب دیگرش داشت، مناسک عجیب: ادیان جدید برای جهانی بیخدا3. او در آنجا میگوید درمورد شایعۀ مرگ دین در غرب خیلی اغراق شده است. شاید خدای ابراهیم، به تعبیری، حالوروز خوبی نداشته باشد، اما خدایان دیگر زنده و سرحال هستند. ما بیشتر از آنکه دین را کنار گذاشته باشیم آن را «بازترکیب» کردهایم. معنویت پسامدرن ترکیبی قوی از جادو، پول و میم4 است: معجونی که به برکت اینترنت، قدرت بالای سرمایهداری، و ازدسترفتن مرجعیت نهادهای دینی و رهبران آنها امکانپذیر شد. حداقل آمریکا سرزمین خداناباوران یا حتی ندانمانگارها نیست. این کشور مملو از جادوگران، کازپلیرها5، کریستالها6، فنگرلز7، پراود بویز8 و گوپ9 است. آیا سولسایکل 10دین نیست؟ فرهنگ سلامتی چطور؟ ظاهراً مرزهای دین خیلی نفوذپذیر است. بر این مبنا، حرف برتون این است که ما نشانههای این دوران را بد فهمیدهایم. ما در عصر سکولار زندگی نمیکنیم. خدایان از میان نرفتهاند؛ مهاجرت کردهاند. عصر ما هم مثل هر عصر دیگری دینی است. فقط باید درست نگاه کنیم.
مناسک عجیب کتابی مهم در زمینۀ نقد اجتماعی است. من معمولاً این کتاب و کتاب دین بد: چطور ملتِ کفّار شدیم11، نوشتۀ راس داثِت، را به دانشجویان و کشیشهایی که میخواهند دورنمای دین را در آمریکای امروز درک کنند پیشنهاد میدهم. (یک بار داشتم این کتاب را به دانشجویان کارشناسی در یک پردیس کوچک مسیحی در غرب تگزاس درس میدادم و راجع به هر جور طلسم و جادویی غر زدم. بعد یکی از دانشجویان دختر در مقالۀ پایانترمش خیلی صریح به من متذکر شد که خودش جادوگر است. این هم درسی بود).
خودساخته بر شالودۀ مفهوم «دین بازترکیبشده» که در مناسک عجیب معرفی شده قرار دارد. برتون در مقدمۀ کتاب مینویسد:
بعد از آنکه به ایدۀ خدای آفریننده پشت کردیم میبایست … بهجای آن خدا را در درون خودمان قرار میدادیم -دقیقتر اینکه باید او را در درون نیروی اسرارآمیز امیال خودمان قرار میدادیم. مشغولیت ذهنی ما نسبت به خودآفرینی به معنای مشغولیت ما به این فکر هم هست که آن قدرتی که زمانی باور داشتیم متعلق به خداست اکنون در اختیار خودمان قرار دارد: قدرتِ دوبارهساختنِ خودمان و واقعیتمان، نه از روی تصویر خدا، بلکه از روی امیال خودمان.
بقیۀ کتاب شرح میدهد که چطور این اتفاق افتاد: چطور میل جای الوهیت را گرفت، چطور اصالت تبدیل به آرمان شد، و چطور تصنع، در خدمت سود، همۀ اینها را به هم وصل کرد.
کتاب عصر سکولار ، شاهکار چارلز تیلور، حول یک پرسش شکل گرفته است. در پانصد سال بین ۱۵۰۰ تا ۲۰۰۰ میلادی، چطور عدم وجود خدا تصورپذیر شد -و خداناباوری جزء گزینههای قابل انتخاب قرار گرفت؟ از نظر برتون، محدودۀ زمانی همانی است که تیلور هم گفته، اما سؤال او چیز دیگری است.
در غرب پیشامدرن، نظم الهی در نظم اجتماعی و سیاسی ادغام شده بود: من خودم نیستم، و خودم را هم نساختهام؛ من بخشی از یک کل بزرگتر هستم، و هویت و هدف من هر دو در نقشی خلاصه میشود که خدا از طریق عوامل مختلفی که جهان من را تشکیل میدهند به من عطا کرده است. من فرزند اول خانواده، مسیحیِ تعمیدشده، وارث تاجوتخت، کشاورز روستایی، شوهر، پدر، و از این قسم هستم. شاید در هر یک از این نقشهای بههمپیوسته کموبیش فاعلیتی داشته باشم، اما همۀ آنها به من داده شدهاند. نمیتوانم خودم را تعمیدنشده کنم، همانطور که نمیتوانم تاج پادشاهی روی سر خودم بگذارم. ممکن است رؤیای سفر یا ماجراجویی، رفتن به جبهههای جنگ صلیبی در دفاع از سرزمین مقدس، ازدواج با معشوق حقیقیام، یا مثلاً مبلغ مسیحیت شدن در سرزمینهای دور را داشته باشم، اما بالاخره آدمم. خودم را فردی خودمختار نمیدانم که میتواند خودش را به هر شکلی که اراده کند دربیاورد -فراتر از این، اصلاً اجازه یا وظیفۀ چنین کاری را برای خودم قائل نیستم.
سؤال برتون این است که چه چیزی آن جهان را به جهان کنونی تبدیل کرده است؟ بیش از نیمی از جوانان امروز آرزو دارند «اینفلوئنسر» آنلاین باشند، یعنی یک چهرۀ عمومی از خودشان بسازند و آن را اداره کنند و از آن درآمدزایی کنند. اسم این را «اصالت از راه ساختن خودمختاری»12بگذاریم. آن تویی که بهصورت آنلاین میسازی همان توی واقعی است، تا جایی که خودت این کار را کرده باشی. و اگر چیزی که در ازای آن میخواهی پول است، به کسی چه مربوط که تو را قضاوت کند؟ در وهلۀ اول خواستههای خودت هستند که اعمال تو را توجیه میکنند. اما از طرف دیگر هویتی که دیگران نبینند اصلاً هویت نیست؛ و حالا اگر قرار است شاهدی در کار باشد، چرا این شاهدان برای داشتن چنین امتیازی پول ندهند؟ بنابراین، خودآفرینی عبارت است از ابراز خود به علاوۀ مخاطب. همانطور که در یک پیشبینی آکنده از شوروشوق در سال ۱۹۹۷ گفته بودند، «ما مدیرعاملهای شرکتهای خودمان هستیم. مهمترین کار هر کس این است که بازاریاب اصلی برند خودش باشد». طبق معمول، پروپاگاندای فناوری با افتخار به این ویرانشهر آشکار میبالد.
در هر صورت، از نظر برتون اینکه سیلیکون ولی را برای این وضعیت سرزنش کنیم کار شتابزدهای است. درواقع او اصلاً نمیخواهد کسی را سرزنش کند، بلکه میخواهد این وضعیت را بفهمد. برای همین طرح نوعی تبارشناسی را میریزد، که با «حرامزادگان الهی» شروع میشود. این اصطلاح، که متعلق به دورۀ رنسانس است، در وصف افرادی به کار میرفت که نبوغشان مستلزم تبیین بود. خصوصیات افرادی مانند لئوناردو داوینچی را چطور باید تعبیر و تفسیر کرد؟ پاسخ: آنان استثنایی بر قاعده بودند، چون ویژگی خاصی داشتند که یا با آن به دنیا آمده بودند یا آن را برای خودشان ساخته بودند. حالتِ «یا این / یا آن» عمداً با ابهام همراه شده است: آیا نابغه اصلاً «به همان شکل متولد میشود»؟ آیا خداوند بهطور خاص او را انتخاب میکند؟ آیا استعدادی دارد که باید برای به فعلیت رساندنش از او تجلیل کرد؟ یا اینکه او واقعاً «مؤلف شخصیتش» است -در یک کلام، خالق خودش است؟
برتون همین ابهام ثمربخش را طی قرون متمادی دنبال میکند. از یک طرف، کاری از دستمان ساخته نیست، مگر اینکه به کسانی مثل فردریک داگلاس یا آلبرت اینشتاین یا آریتا فرانکلین یک جور استعداد خدادادی را نسبت بدهیم، یعنی بگوییم موهبتی به آنان عطا شده که ربطی به خودشان ندارد. از طرف دیگر، آنان را به دلیل شناختن، رشددادن و بهکارگیری آن موهبت منحصربهفرد ستایش کنیم. «یکشبه ره صدساله را رفتن» و «انسان خودساخته» به دقیقترین معنای کلمه اسطورهاند. این عبارتها رؤیای اجتماعی مشترک ما را تعریف و هدایت میکنند. ما الزاماً به آنها باور نداریم، بلکه بدیهیشان میدانیم، مثل قانون جاذبه.
این ابهام هرگز خودبهخود از بین نمیرود. مطمئناً طی قرنها تغییرات کوچکی میکند. رسمورسوم در اینجا شاخص مفیدی است -قطعاً رسوم مذهبی چنیناند، اما بهطور خاص رسوم جاری در سیاست، پوشاک، و روابط جنسی را هم داریم. عصر روشنگری همۀ این رسوم را زیر سؤال برد و از آنها افسونزدایی کرد، بدون اینکه بهصراحت دین را از تخت پادشاهی پایین بکشد. نتیجه یک بستۀ فرهنگی کامل بود: رهایی از رسمورسوم، دودلی درمورد کلیسا، آزمودن روابط جنسی – اینها صرفاً جنبههای مختلف یک پدیدۀ واحد هستند. به خوشتیپهایی مثل برومل، تمثالهای عجیبی مثل اسکار وایلد، یا هنرمندانی مثل اندی وارهول فکر کنید. همچنین به داگلاس فکر کنید، بردهای که تبدیل شد به کنشگر الغای بردگی و نویسنده، و به بنجامین دیزرائیلی، یهودیای از طبقۀ متوسط که سرانجام نخستوزیر بریتانیا شد. این افراد صرفاً از گمنامی برنخاستند؛ آنها خودشان را در انظار عمومی اختراع کردند. و بهطور مستقیم یا غیرمستقیم به مخاطبان خود این رؤیا را القا کردند که آنان هم میتوانند دست به اختراع خودشان بزنند، یا با سختکوشی صِرف و یا با مطابق مد روز عمل کردن.
برتون میگوید مسئله اینجاست که مطابق مد روز عمل کردن برای همه امکانپذیر نیست. بنا به تعریف، همه نمیتوانند مُد روز بشوند؛ همه نمیتوانند به همۀ مهمانیها دعوت بشوند. اکثر خودآفرینها از این نابرابری لذت میبرند. محبوبیت اصلاً معنایی ندارد اگر هیچکس نامحبوب نباشد. از نظر برتون، این در معنای دیگری اشرافسالاری است؛ «اشرافیت نبوغ» یا «استایل»، اشرافیتی که با خانواده یا طبقۀ اجتماعی تعریف نمیشود، بلکه با استعداد یا حُسن یا زیبایی یا بانتان یا اسپرتساتورا13 تعریف میشود. باشگاه خودآفرینیْ انحصاری است؛ مسئله در هر دورانی، از جمله دوران ما، این نیست که این باشگاه وجود دارد یا نه، این است که شما چطور میتوانید عضو آن شوید.
برتون نگرانیهای خودش را دارد. او در سرتاسر داستانش از «وجه تاریک» خودآفرینی حرف میزند. نخست، خودآفرینی بهطور مداوم نوعی سلسلهمراتب اجتماعی ایجاد میکند. مشکل زمانی حاد میشود که کمیابیای که این سلسلهمراتب بر آن بنا شده فقط شهرت یا مهمانیهای خاص نباشد، بلکه منابع مادی واقعی باشد.
دوم اینکه اسطورۀ خودآفرینی تقصیر را به گردن بازندگان جامعه میاندازد. یک دهقان قرون وسطایی بهخاطر جایگاهش در زندگی، که به دست خودش انتخاب نشده بلکه برایش تعیین شده، از نظر اخلاقی سزاوار سرزنش نیست. اما اگر کسی که در طبقۀ پایین به دنیا آمده فقط به دلیل فقدان اخلاق کاری در همان طبقه باقی بماند، آنگاه آن فرد فقیر مثل هر کس دیگری است: چیزی را به دست میآورد که لایقش است. اما اینفلوئنسر میگوید: اگر کمی بیشتر عزمت را جزم کرده بودی، تو هم زندگی من را داشتی.
سوم اینکه از نظر برتون تقارن تصنع و اصالت بهلحاظ اخلاقی و نظری مشکوک است، حداقل به این دلیل که چسبی که آنها را به هم وصل کرده پول است. شاید درست باشد که نه جمعیتشناسی و نه زیستشناسی سرنوشت محتوم را برای کسی تعیین نمیکنند. اما بخش بزرگی از آن چیزی و آن کسی که ما هستیم، هم از نظر اجتماعی و هم زیستشناختی، پیشاپیش برای ما انتخاب شده است. من انتخاب نکردم که به دنیا بیایم. من والدین یا خواهر و برادرم، جنس یا نژادم، ملیت یا زبانم، سلیقۀ فکری یا استعدادهای احتمالیام را انتخاب نکردهام. شاید در نوجوانی سودای تبدیلشدن به بازیکن حرفهای بسکتبال را داشتم، ولی هیچوقت چنین اتفاقی نیفتاد. به همین ترتیب، معلولیت حرکتی من باعث شده از همان ابتدا خیلی از گزینهها به رویم بسته باشد. من هرگز به ماه نخواهم رفت. این ناعادلانه نیست: من هرگز لوح سفید نیستم و نبودهام. من سازندۀ خودم نیستم و هرگز نمیتوانم باشم. بچگانه است اگر طور دیگری تظاهر کنم. اگر بهصورت آنلاین تظاهر به این کار را کنم، تحت پوشش یک حامی مالی که پخش زندۀ «زندگی» من را در معرض دید همه میگذارد، از بچگانه هم بدتر خواهد شد -هم احمقانه است و هم رقتانگیز.
اگر این را اغواگری کارداشیانی بدانیم، در این صورت چهارمین نگرانی برتون پیامد اغواگری ترامپی است. خودآفرینی ممکن است به سمت ارتجاع مایل شود. لابهلای فصلهای مربوط به داروینیسم اجتماعی و هالیوود، برتون راجع به فریدریش نیچه حرف میزند و شماری از مردان بزرگ قرن بیستم که از گابریله دانونزیو و بنیتو موسولینی آغاز میشوند. بهزعم او، آنچه این افراد ترویج کردند «نوعی فانتزی تجربی بود. این شانس وجود داشت که احساس کنید شما یک ابرانسان هستید، فارغ از اینکه واقعاً هستید یا نه». چنین افرادی «میدانستند که آنچه مردم میخواهند، و بیشتر از هر چیزی آن را میخواهند، این است که احساس کنند خاص هستند، احساس کنند آنها هم به طبقۀ اشراف طبیعت ملحق شدهاند، که آنها هم زندگیای دارند که در این جهانی که هیچ چیز اهمیت ندارد اهمیت دارد».
به نظر من برتون درمورد خطرات موجود درست میگوید، اما در مورد دلیل جذابیت این شخصیتها اشتباه میکند. آن چهرۀ ارتجاعی به هوادارانش وعده نمیدهد که آنان هم میتوانند مثل او آدم بزرگی بشوند. وعدۀ او این است که آنها میتوانند در سایۀ شکوه او بنشینند درحالیکه کماکان دقیقاً همان آدم قبلی هستند. او به آنها عظمت نیابتی را وعده میدهد. به این دلیل است که سیاستِ فرمانروایان خودکامه و مرتجع همیشه ماهیت مذهبی دارد. حالا یا بر نوعی دینداریِ از پیش موجود استوار است -وحدت تخت پادشاهی و محراب- یا خودش را جانشین دینداریهای سابق معرفی میکند. روایت التقاطی برتون از دین پسامدرن اینجا کاملاً به کار میآید. فاشیسم، حالا یا همان عقاید اصلیاش یا نسخههای 14 LARPing اخیرش، صرفاً مصداق دیگری از خودسازی نیست. تلاشی است کنترلنشده و بعضاً خشن برای بازیافتن نظم الهی از طریق تحمیل نظم اجتماعی. و ازآنجاکه دومی را با اولی اشتباه گرفته، انسان فانی را تا جایگاه مسیح بالا میبرد، و قدرت را از هر چیزی بیشتر میپرستد، فاشیسم یک پدیدۀ عمیقاً دینی است. شیطانی است.
کتاب برتون هرچند تحت تأثیر فضای دانشگاهی است (خانم برتون دارای درجه دکتری الهیات از دانشگاه آکسفورد است)، کتابی است در قلمرو نقد عامهپسند. هدف از این کتاب چکیدهکردن، ترکیبکردن، و ترسیم خطوط کلی است، بدون اینکه پاسخهای ساده ارائه کند. در این کار موفق بوده است. گردشی سریع است در صدها سال تاریخ فرهنگی با یک خط کلی واحد: دقیقاً چطور مهمترین کار ما این شد که «بازاریاب اصلی برند خودمان» باشیم؟
این کتاب با نصیحتهایی غرا دربارۀ افول فرهنگی تمام نمیشود، بلکه زمزمهکنان نکاتی را بازگو میکند. برتون در ابتدای کتاب میگوید قصد ندارد یک «روایت تراژیک دیگر دربارۀ افول فرهنگی و خطرات مدرنیته» ارائه کند، مثل «فیلیپ ریف و کارل ترومن». به عبارت دیگر، قصد موعظه ندارد. من اگر بودم، کمی بیشتر سراغ موعظهکردن میرفتم. قبول، قصههای سقوط و تباهی تقلیلگرایانه هستند: هیچ عصر طلاییای در کار نبوده که از آن سقوط کرده باشیم و اگر از یک برنامۀ سیاسی خاص پیروی کنیم بتوانیم به آن بازگردیم. نگرشهای اخلاقی خود برتون عمدتاً داخل پرانتز وارد متن شده است. اگر او اینها را بهصراحت بیان می کرد، کتاب از این هم بهتر میشد.
فعلاً آنچه با آن مواجهیم درواقع زنجیرهای طولانی از اشتباهات فرهنگی است، همراه با این قید جدی که نباید آن را به این شکل ببینیم. نه ارزیابی مثبتی از لحظۀ خود-خداسازی ما ارائه میشود و نه مسیری رو به جلو در مواجهه با چالشهای آن. آیا من باید خودم را مثل یک برند آنلاین بهینهسازی کنم، اداره کنم، و از خودم درآمدزایی کنم؟ آیا مجبورم من «واقعی» را برای فالوئرهایی تولید کنم که بهواسطۀ دسترسی تهاجمی فزاینده به زندگیِ سابقاً خصوصیام در پیشگاهشان حاضرم؟ آیا وبسایت محبوب OnlyFans -که در آن افراد عادی «عکسها و ویدئوهای سفارشی (و معمولاً بیپرده) از خودشان» را برای مشترکین پولی عرضه میکنند- نتیجۀ طبیعیِ منطق عصر ماست؟ آنطور که برتون نوشته:
امروزه، خودآفرینی دیگر کاری نیست که برخی از ما بتوانیم برای متمایزکردن خودمان از مردمی که آنها را توده یا عوام میدانیم انجام دهیم. خودآفرینی تبدیل به چیزی شده که همۀ ما باید آن را انجام دهیم تا موقعیت مالی و اجتماعی خود را در فرهنگی که تصور میکند واقعیت را میشود قاپید حفظ کنیم و جلب توجه نیز کنیم چون برای نظام اقتصادی مبتنی بر اینترنت ما محوریت دارد. هویتهای ما، آن چیزی که «واقعاً» هستیم، به چیزی تبدیل شده که آن را انتخاب و تبدیل به کالا میکنیم. واقعیت آن چیزی است که ما ساختهایم. بالاخره، خدا شدهایم.
اگر این حرف صادق بود، قطعاً میگفتم که غمانگیز است. اما اینطور نیست. دامنۀ کلی این ادعاها را در نظر بگیرید. مثلاً ممکن است تصور کنیم «همه» در اینستاگرام هستند. ولی فقط حدود ۱۵ درصد از مردم جهان در این پلتفرم هستند. تعداد زیادی است. ولی حقیقت این است که بیشتر مردم جهان در آن حضور ندارند. همین درمورد سایر رسانههای اجتماعی هم صادق است. فرهنگ اینفلوئنسری شاید در همهجا وجود داشته باشد، به این معنا که بیشترِ افراد بین پانزده تا سیوپنج سال بهنوعی تحت تأثیر آن هستند. اما این خیلی فرق دارد با اینکه بگوییم خودآفرینی دیجیتالی جبر جهانی شده است.
بهعلاوه، حتی آن دسته از ما که از این برنامهها استفاده میکنیم هم میتوانیم از آنها خارج شویم. مجبور نیستید خودتان را روی اینترنت بفروشید. واقعاً مجبور نیستید. دوست داشتم برتون به ما نشان میداد که چرا داستان غمانگیز او جبری نیست -مثلاً چرا هر زن جوانی قرار نیست دیر یا زود تصویر خودش را در OnlyFans بفروشد.
برتون میتوانست برخی از این دغدغههای اخلاقی را در بحث اولیهاش راجع به مارکی دو ساد بیان کند. هیچکس واقعاً باور ندارد که صرف اینکه من چیزی را میخواهم به این معنی است که برای من خوب هم هست یا بسیار فراتر از این بهطور کلی خوب است، مگر اینکه از کودکی نوپا یا یک جامعهستیز نظرخواهی کرده باشیم. بااینحال، امروزه نوع خاصی از سادیسم پسامدرنِ ناگزیر رو به فزونی گذاشته و بهطور سیستماتیک در حال تسخیر نهادهاست و افراد کمی مایل به مقاومت در برابر آن هستند. انسانشناسی برتون در رابطه با دو ساد این است: «انسانی که امیال خودش، و نه امیال یک مرجع بیرونی، به او این قدرت را میدهد که در جهانی بیخدا از خودش شبیهترین چیز به خدا را بسازد». چطور؟ با «تخطی»، با دستیافتن به «اصالت» از طریق «انحراف»، چون «تنها قوانینی که انسان خودساخته بر اساس آنها زندگی میکند امیال درونیاش است».
چنین تعریفهای سنگینی آدم را برای بحث بیشتر تحریک میکند. روشن است که ما به نتیجۀ این دنباله نیاز داریم، به سبک کتابهای سنت آگوستین و پاسکال. انحراف، میل، هویت و نظم: دستور کاری برای یک مدرنیتۀ بدیل. تارا ایزابلا برتون، عزم خود را جزم کن.
دیدگاه