بهشت ارزانی تو باد آقای صدر!

سرنا_تن حمیدرضا صدر هم به خاک سپرده خواهد شد. تنی که دیگر تحمل ماندن و درد کشیدن را نداشت.

بهشت ارزانی تو باد آقای صدر!

آنچه می‌خوانید مطلبی است که حمیدرضا صدر در دوره همکاری طولانی با ورزش سه و به بهانه بهار برای مادر نوشته بود. مادری که عشق همیشگی زندگی بود و در نهایت زودتر از او عزم سفر اختیار کرد. خواندن این مطلب از آنجا اندوهبارتر است که خیلی سریع می‌رسی به اینجا که چه قلمی را از دست دادیم:

روزهای عید را با جمله‌های او سپری کرده‌ام. با طنین صدای مادرم. مادرم که می گفت "... می‌بینی پسر جان، وصله نو بر خرقه همیشگی دوخته‌ام. سایه تو روی خرقه من افتاده و آن به خود وصله کرده‌ام. تو به من دوخته شده‌ای و چون سایه همیشه در پی من خواهی آمد"... و من به او آمیخته شدم چون سایه در پی‌اش رفتم. همیشه، همه جا.

مادرم پس از تحویل سال مرا در آغوشش جای می‌داد و می‌گفت "... بهشت بر تو ارزانی باد پسرجان، همه روزت بهار باد". آن صدا از جان عزیزتر و از همه وحشت‌های دنیا نیرومندتر بود. من به او تعلق داشتم و او به من. در بیم و امید شریک بودیم و قلب‌مان از همه به هم نزدیک‌تر.

با همان جمله‌ها طعم شیرین عید را در گرمای تابستان و سرمای زمستان مزه مزه می‌کردیم و رویاپردازی‌های مان را ادامه می‌دادیم"... پشت آن باغ‌های شکوفان، کشتزارهای زرین، کران تا کران موج می‌زند. سطح کشتزارهای پر آب از دور بسان آینه برق می‌زند و بچه‌های شیطان نیمه برهنه درون آن آب بازی می‌کنند". می‌گفت بچه‌ها با بازیگوشی بزرگ می‌شوند. با دشواری بالا رفتن از درخت، با هنر شنا در یک حوض کوچک، با دویدن دنبال توپ. بعدها با همان جمله راز و رمز "عقل حیران مانده در بازار عشق" را تبیین کردیم.

آن کشتزارهای زرین در کلام فریبنده و پرکشش مادر نهفته بودند. آن بازیگوشی‌ها، آن بچه‌های شیطان خوش خیال. ما در آن حیاط‌ها دنبال توپی که درون حوض می‌افتاد و لای گل‌های باغچه گرفتار می‌شد می‌افتادیم. خانه‌های‌مان بام‌های مسطحی به پا ایستاده میان درختان توت و آلبالو داشتند، حوض‌های کوچکی برای آب تنی‌های تابستانی. روی دیوار خانه‌های‌مان شاخه‌های اقاقی اطراف پنجره های چوبی بالا می رفتند. در آسمان خانه‌های‌مان کبوتران سپیدبالی پیچ و تاب می‌خوردند که نگاه کردن شان برای خوشبختی‌مان کافی بود. با آن‌ها دنبال طالع سعد می‌گشتیم، دنبال یافتن راز فرار از نحوست.

زبان در کامم می‌خشکد و نمی‌توانم جمله های دلکش مادر در روز اول عید را تکرار کنم. او از بازارهای روزهای کودکی‌اش حرف می‌زد. از ماهی‌های کوچک قرمز، از ظروف مسی، از تشت‌ها و تاس‌ها، از سینی‌ها و تنگ‌های صیقل یافته براق با نقش‌های زیبا، از تلالوی آتشین‌شان، از شمعدانی‌های برنجی قلمزده و ظروف سفالین، از چینی‌های فغفوری سپید و آبی، از جام‌ها و قدح‌های آبگینه، از بلورهای پرطنین عراقی، از ریاحه عطر و مرهم های شفابخش داده‌های نباتی، از بوی کندر و عطر، از ترکیب پسته و فندق، از طعم کشمش و نقل، از از آینه‌های براق، از شمعدانی‌های نقره، از سفره‌های هفت سین، از اسکناس‌های تانخورده لای صفحات قرآن، از سیبی چرخ خورده درون کاسه آب در لحظه تحویل سال.

مادرم کتابخانه قدیمی پدر را حفظ کرده. با همان ترکیب همیشگی، با همان حال و هوا. وارد اتاق که می‌شوم هیجان نهفته در سکوت کتاب‌ها و شور آمیخته به وقار کاغذها مرا مات می‌کنند و تماشای جلد کتاب‌های آشنا خوشبختانه هنوز تکانم می‌دهد. همان‌هایی که پدر آنها را ورق زده. می‌خواهم با رایحه اشتیاقی که از جلو کتاب‌های و ورق زدن صفحات‌شان برمی‌خیزد سینه‌ام را پرکنم تا سنگینی گذر زمان که در وجودم ریشه دوانده آب کند. می‌خواهم جمله های آن روزگاران را دوره کنم "... افسوس که بزرگ‌ترین عیب دنیا همین بس که بی‌وفاست، ولی شب دراز است و پایان شب سیه، سپید است. شنونده شکیبا دل، فرجام نیک کارش را خواهد دید و جوینده خرد آن را خواهد یافت".

به کتاب‌های ردیف شده بغل هم نگاه می‌کنم. ترتیب چیده‌شان‌شان را می‌شناسم. هر چه باشد جان کنده‌ام ترتیبی که پدر آن را شکل می‌داد - از بزرگ به کوچک - حفظ کنم. در دل می‌گویم "... با من حرف بزنید، مرا همین جا نگه دارید. یاد پدرم بیندازید که با عینکش به حروف خیره می‌شد و با انگشتانش هر برگی را بسان گنج تازه یافته‌ای لمس می‌کرد. مرا برگردانید کنار مادرم. کنار آن سایه، آن خرقه".

نوروز را با زمزمه جمله‌های مادرم از دل قصه‌هایش آغاز کرده‌ام "... ای زادبوم زیبا و دلگشای من، تو در جهان یگانه ای و هیچ اسب تکاوری را یارای آن نیست تا گرداگرد دشت هایت را درنوردد و از برابر کوه هایت عبور کند. در سرزمین های زادبوم من برای همه پناهگاهی هست، همه ".

حمیدرضا صدر

منبع: ورزش سه

کد مطلب: ۲۱۴۸۳۸
لینک کوتاه کپی شد

پیوندها

دیدگاه

تازه ها

یادداشت