نکاتی به بهانۀ درگذشت نویسندۀ پرآوازه در تعطیلات نوروز و در کانادا
رضا براهنی؛ مختلفالاضلاع نقد، زبان، شعر و سیاست
در روزهایی که رضا براهنی درگذشت علیِ رضاقلی نویسندۀ «جامعهشناسی نخبهکُشی» هم درگذشت و چند روز بعد مردمان در قاب تلویزیون دیدند علی دایی در قرعهکشی جام جهانی فوتبال شرکت میکند اما در کشور خود مجال فعالیت در فوتبال را ندارد. مجری جوان هم به جای یک رانده شدۀ دیگر نشسته است. وقتی دایی و فردوسیپور غیر سیاسی رانده شدهاند رانده شدن رضا براهنی با کلهای که به واقع بوی قورمه سبزی میداد جای شگفتی نداشت هر چند که در کانادا رییس انجمن قلم این کشور شد...
به دو سبب: نخست اینکه در سفر امکان تمرکز لازم فراهم نبود و بیم آن بود حق مطلب ادا نشود چرا که داستان، فراتر از آن است که بگویی نویسنده و شاعری دور از وطن و در کهنسالی و در پی یک دورۀ سختِ ابتلا به فراموشی چشم از جهان بسته که رضا براهنی یک نام پرآوازه و یک مختلفالاضلاع بود و دوم از آن رو که قصد داشتم بخشهایی از نوشتههای خود او و فرزند هنرمندش -اکتای- را نقل کنم در حالی که مجلات در تهران بود و خواندنیترین و حسیترین نوشته دربارۀ رضا براهنی بیگمان روایت اکتای براهنی است که چهار سال و چهار ماه پیش - دی 96- در ماهنامۀ «تجربه» به چاپ رسید.
همان شماره که جلد هم به تصویر رضا براهنی اختصاص دارد با طرحی زیبا از بزرگهمر حسینپور. (در مجلات نوروزی 1401 البته بزرگمهر حسینپور را چندان پرکار ندیدیم و امضای هادی حیدری بود پای طرح تصاویر فروغ فرخزاد، ابوالحسن بنیصدر و حسین بشیریه در جلد اندیشۀ پویا، آگاهینو و سیاستنامه):
اکتای که خود به عنوان کارگردان و فیلمساز شناخته شده است در پی سفر به ایران برای ساخت فیلم و بازگشت به کانادا چنین روایت میکند:
«با مادر و برادرانم از فرودگاه به خانه میرویم. پدرم روی صندلی چرخدار نشسته، من میروم جلوش و میایستم. پدرم به من نگاه غریبانهای میکند. من به او نگاه میکنم.
مادرم جلو میآید. باز هم شیطنت او ادامه دارد: " اگه گفتی کیه؟" . پدرم میگوید: "میشناسم" و مادرم میگوید: بگو. پدرم میگوید: "فکر میکنم از همسایههای قدیممون باشه" . گریه را قورت میدهم و کلاه از سر برمیدارم. اشک به چشم دارم.
یک دفعه پدرم نگاهی سر از شوق میکند. انگار چیزی به یادش آمده. سعی میکند به یاد بیاورد و ناگهان به من اشاره میکند و جملۀ عجیبی میگوید: "آه، ساناز! این که رضا براهنییه!" طوری این جمله را ادا میکند که انگار خودش هیچکس نیست و یک طرفدار رضا براهنی است و حالا یک دفعه رضا براهنی به خانۀ او آمده است و ما ساکنِ گذشتهایم. او تنها مادرم را درست و دقیق میشناسد. این قدرت عشق است یا ایمان؟ معلوم نیست.
مادرم مثل کودکی با او برخورد می کند. نازش را میکشد. وقتی وارد اناق میشود سر به سرش میگذارد و پدرم را میبوسد و پدرم میگوید: "تو رو خدا یکی دیگه!" در آن لحظۀ بخصوص این مادر است که محکم میگوید: "بابا پسرته! اکتای. از ایران اومده کانادا تا تو رو ببینه. پسرت!" . پدرم اشک می ریزد. من به پاهاش زیر ویلچر میافتم و گریه میکنم. مادرم گریه میکند. همه گریه میکنیم. حالا من رضا براهنی هستم و او پیرمردی روی ویلچر.»
نویسنده، منتقد، مترجم، شاعر و فعال سیاسی پیش از انقلاب که به زندان هم افتاد و اعتراف اجباری را با افشای شکنجه در زندانها جبران کرد در سالهای آخر عمر فراموشی گرفت و برخی اظهارنظرهای ویرایش نشده در این سالها را باید به همین حساب منظور کرد اما در 1401 خورشیدی درگذشت در حالی که چه بسا 25 سالی قبلتر نسخۀ او را سعید امامی میپیچید هم او که خود در 1378 از دنیا رفت.
در روزهایی که رضا براهنی درگذشت علیِ رضاقلی نویسندۀ « جامعهشناسی نخبهکُشی » هم درگذشت و مردمان در قاب تلویزیون دیدند که علی دایی به عنوان نمایندۀ فوتبال ایران در قرعهکشی جام جهانی فوتبال شرکت میکند اما در کشور خود مجال فعالیت در فوتبال را ندارد. مجری جوان هم که نخواست یا نتوانست یا اجازه نداشت با او گفتوگو کند و تنها عبارت "علی دایی عزیز" را بر زبان میآورد به جای یک رانده شدۀ دیگر نشسته است.
ربط این اشارات برای آن است که بگویم وقتی علی دایی و عادل فردوسیپور غیر سیاسی از فوتبال و رسانه رانده شدهاند رانده شدن رضا براهنی با کلهای که به واقع بوی قورمه سبزی میداد جای شگفتی نداشت هر چند که در کانادا رییس انجمن قلم این کشور شد.
رضا براهنی منتقد پارهای سیاستهای جمهوری اسلامی اما هوادار اصل انقلاب ضد سلطنتی 57 بود و با این که یکی از اهداف قتلهای زنجیرهای در دهۀ 70 بود و ناچار از جلای وطن شد سلطنت طلبان و براندازان به او میتاختند چون ضد سلطنت بود و مجموعه شعر « ظلالله » و رمان « رازهای سرزمین من » را با همین نگاه سروده و نوشته است و خاصه مقدمۀ طولانی ظلالله.
شاید اگر در دهۀ 50 بازداشت نمیشد و برای واداشتن او به اعتراف آنقدر تحت فشار قرار نمیگرفت پس از مهاجرت تمام همت خود را صرف افشای نقض حقوق بشر در زندان های شاه نمیکرد.
او البته بعد از انقلاب هم به زندان افتاد اما شهرت او به خاطر نوشتههای او در دورۀ زندان رژیم شاه است؛ آن قدر که جوایز متعدد روزنامهنگاری و حقوق بشر گرفت و شاه در گقتوگو با خبرنگاران خارجی به نام او حساسیت نشان میداد.
یک روشنفکر اهل قلم با تسلط به زبان انگلیسی و در حد استادی دانشگاه و تخصص در نقد ادبی که از بالاترین مهارتها در جهان ادبیات است و در ایران تا قبل او به نام فرزانۀ یگانهای چون عبدالحسین زرینکوب سند خورده بود، تبلیغات رژیم دربارۀ توسعه و پیشرفت را با اشارات حقوق بشری به سخره میگرفت و کار به جایی رسید که شاه در یکی از مصاحبه ها برای تخریب او گفت: اصلا آدم خودمان بود منتها چون رضایت او جلب نشد علیه ما صحبت میکند! -[ این جملۀ اخیر را قبلا نخوانده بودم و در سخنان دکتر سروش دربارۀ دکتر براهنی شنیدم.]
هر چند که اگر هم به فرض چنین بود - که نبود- از فضیلت او میکاست و برای دستگاه ساواک افتخاری به حساب نمیآمد.
رضا براهنی البته شاعر هم بود اما نه مثل شاملو که شعر مهم ترین وجه او باشد.
فرزام حسینی مهر پارسال در تخصصی ترین مجلۀ شعر ( وزن دنیا ) از دکتر براهنی به عنوان « مناقشه برانگیزترین چهرۀ شعر معاصر ایران در دهه 70 خورشیدی» یاد کرد و نوشت:
«در دهۀ 40 رضا براهنی 5 دفتر شعر منتنشر کرد اما آن قدر که نقدهای او بر شعر فارسی تأثر گذاشت شعر او خوانده نشد. زبان ضد شعر او در مجموعۀ «ظل الله» در دهۀ 50 و « اسماعیل » در دهۀ 60 جنجال برانگیخت اما « خطاب به پروانهها » با مؤخرۀ « چرا من دیگر شاعر نیمایی نیستم » در سال 74 از فصل متفاوت و تازه ای در شعر او خبر می داد و چند سال بعد هم کارگاهی ادبی در زیر زمین خانهاش دربارۀ شعر و قصه و نظریۀ ادبی برگزار میکرد.»
استاد رانده شده از دانشگاه در دهۀ 70 خورشیدی در زیر زمین خانه کارگاه ادبی برگزار میکند اما در خیابان میترسیده که بلایی بر سر او بیاید و ترک وطن میکند و در قارهای دیگر دوباره میشکوفد تا 20 سالی بعدتر که در نهایت به ورطۀ فراموشی بیفتد.
در این چند روز اما آن قدر که برخی رسانههای برانداز سعی در تخطئۀ او داشتند در داخل و اصولگرایان رادیکال کاری با او نداشتند و خبر درگذشت را با معرفی آثار مهم منتشر کردند.
رضا براهنی در «خاطرات زندان» مینویسد:
«مرا 20 شهریور 1352 از وسط خیابان ربودند و رفتیم به خانهام. آن جا ظرف یک ساعت همه چیز را زیرو رو و تکهتکه کردند، بعد کشانکشان از پله ها بردندم پایین و جاگیر شدیم توی ماشینی. دو نفر جلو نشستند و دو نفر دیگر هر کدام یک طرفم. تقریبا نیم ساعتی توی ماشین بودیم . مسیرمان به سمت مرکز شهر بود. این را میتوانم بگویم چون سرپایینی میرفتیم و با این که چشمبند به من زده بودند مشخص بود که داریم سرپایینی میرویم. بردند به زندانی که بعدا فهمیدم " کمیتۀ مشترک ضد خرابکاری" ساواک است و یکی از چند چند جایی که در تهران شکنجهگاه زندانیان بود. قصۀ دستگیری و شکنجۀ روز نخست را در مقدمۀ "ظلالله" آوردهام و اینجا خاطرات باقی روزها را میآورم»:
-«از بازجو میپرسم می شه بفرمایید اسم شما چیه؟ میگوید: اینجا ما سؤال میکنیم جواب نمیدهیم... بعدتر اسم او را میفهمم. سربازجوست و مشهور به دکتر مصطفوی. همۀ بازجوها و شکنجهگرها به خودشان میگویند دکتر و گاهی هم مهندس. کاربلدهایی حرفهایاند.»
روایت او در «خاطرات زندان» به قدری تکاندهنده است که به رغم نثر روان و سرراست آن در پایان هر بند باید کمی درنگ کنی چون نفسگیر است.
یکجا بازجو از براهنی میپرسد: در آمریکا چه میکردی و وقتی پاسخ میدهد ادبیات درس میدادم، بازجو سؤال میکند ادبیات فارسی را به آمریکاییها درس میدادی؟ براهنی میگوید: ادبیات فارسی نه، دکتری من در ادبیات انگلیسی است و ادبیات انگلیسی درس میدادم و بازجو میگوید: دروغ میگویی. تو به آمریکاییهای انگلیسی زبان، ادبیات انگلیسی درس میدادی؟!
براهنی توضیح میدهد دانستن زبان به معنی آشنایی با ادبیات آن زبان نیست. همچنان که به فارسیزبانها هم ادبیات فارسی درس میدهند و من در آمریکا ادبیات انگلیسی درس میدادم و شروع می کنند با انگلیسی دست و پا شکسته با او انگلیسی صحبت کردن تا ببینند بلد است یا نه!
بازتاب مردمی بازداشت رضا براهنی قطعا مانند دکتر شریعتی نبود اما بر خلاف شریعتی که پس از خروج از ایران چندان سر و صدا نکرد براهنی برای آن که تمام شایعات مربوط به کوتاه آمدن و اعتراف اجباری را خنثی کند توجه جهان به زندانها و وضع حقوق بشر در ایران را برانگیخت تا بعدها یکی از سران رژیم پهلوی در خاطرات خود بنویسد:
"آن قدر سرگرم امثال شریعتی و براهنی روشنفکر بودیم که از روحانیون و مذهبیها غفلت کردیم و هر چه فکر میکنم نمیفهمم چه اصراری بود امثال گلسرخی و براهنی را بگیرند تا ثابت کنند مخالفان با کمونیستها سر وسِر دارند."
براهنی قلم بسیار تند و تیزی داشت و یکی از مقالهنویسان حرفهای مطبوعات و روزنامهنگاری توانا هم به شمار میآمد چندان که تا نام او را میشنوم به یاد مقالۀ بسیار مشهور روزنامۀ کیهان در سال 58 با این تیتر میافتم: «آقای قطبزاده! عشق، عاشقان را جامجم شما را»...
***************
با این همه بهترین راه برای آشنایی با نویسنده و مهارتها و توصیفات او کلمات خود اوست. پس ببینید تبریز را چگونه روایت
میکند:
«آنهایی که مرا خوب نمیشناسند گمان میکنند که من یک نفرم، و به تبع آن فکر میکنند که تبریز من هم یک شهر است.
آن اوایل نزدیکتر از آن بود که ببینمش. بخشی از خودم بود و نه هنوز به صورت تجزیهشده به دو بخش محیط و من. البته بادهای پائیزیاش بود که خاک را بیرحمانه توی چشم میپاشید و برف زمستانهای سختش که وقتی درِ خانه را باز میکردی سینه به سینهات ایستاده بود. یا تو خیلی کوتاه بودی یا برف، سرکش و بلند.
و بعد یکی راه میافتاد با پارو و راهی باز میکرد تا تو از درِ خانه و کوچۀ باریک میرسیدی به بازارچه؛ و از مدرسه که برمیگشتی نور چشم نداشتی، که آفتاب روی برف نگاه تو را از تو ربوده بود. اما فاصلهای در کار نبود تا آدم بتواند فاصله بگیرد و ببیند و بگوید: این ارک علیشاه ، این مسجد کبود ، این باغ گلستان ، این گجیل ، این شنبه غازان ، این سید حمزه ، این صاحب الامر ، این عون ابن علی (آینالی) و الی آخر.
بعدها فهمیدم که چه ظلمی به شهر میکردهام. فقط بوها بودند، و بعضی حرکتها. مثلاً موقعی که ایستاده بودم بالای گود، صبح زود، جلو مغازۀ پسرخالۀ پدرم، علی اکبر، که هم رضایتنامه برای مدرسۀ ما مینوشت و هم کفنهای مردههایی را که روانۀ قبرستان «شاوا» بودند، تحویل صاحبان مرده میداد.
خب! احساسی که من داشتم این بود که اینها یعنی همین. و یا مثلاً وقتی که کوچولوی کوچولو بودم، اندازۀ میخچۀ کف پای پدر، و همانقدر هم موذی، که از « قونقاباشی » تا « وازال » صبح زود با برادر بزرگم و پدرم میرفتم.
پدر در «وازال» در کارخانۀ چای کار میکرد و از طرف مدیر کارخانه مأموریت بسیار مشمئزکنندهای هم داشت و به حالتی عذرخواه موقع تعطیلی کارخانه دم در میایستاد و دست به جیب کارگرها میزد تا مبادا آنها چای دزدیده باشند.
از آنجا که بیرون میآمدیم دشت، گسترده بود که میرفت تا « لاله » و « راواسان »، که بعدها زیبایی همهشان، هم برکهها و هم آن درختهای بادام و زردآلو و اَمرود و سیب رفتند توی شکمِ راهِ کمربندی و یا شکم قبرستانِ تازۀ « وادی رحمت » که حالا اگر از بالای قبر پدر زنم در همان وسطهای ردیف چهارده قبرها نگاه کنید آن پایین، تقریباً بقایای همان کارخانۀ چای مخلوطکنی ۱۳۲۰ را میبینید و بعد ماشینسازی و تراکتورسازی و آن دورترها-خیلی دورتر- خانههای سازمانی و شاید حتی جادۀ دوطرفه و سراسر «نصف راه » هم آن دوره و هم این دوره را...
از همین راه بود که شخصیتهای رازهای سرزمین من برای رساندن خود به پایان رمان، راه « کندوان » را در پیش گرفتند، برای رسیدن به سرخاک «تهمینۀ ناصری » اسفندیار و سهراب و ناصر ازدستداده، که در پای آن کلبههای عمودی و خوفناک و طبیعی که درست از سینۀ کوه روییدهاند، در آخرین صفحات آن رمان خفته است.
بعدها، همین چند سال پیش، شنیدم که مردم واقعاً برای زیارت تربت «تهمینه» ــ گمان کردهاند واقعیت داشته ــ به زیر پای آن مجسمههای معجزۀ کوه میروند؛ در حالی که انتقال تهمینۀ « سمنگان » شاهنامۀ هزار سال پیش، آن هم فقط بر روی کاغذ، صورت گرفته است.
در اینجا هم انگار مردم، دنبال مخفیگاههای کهن میگردند. ولی «نصف راه» هست، از همانجا، و درست از بیخ گوش «لاله» و «راواسان» -دِهِ زادگاه مادرم-، حالا هم جادۀ بزرگ به طرف « اَسکو »ی « سردرود » کج میشود و ناگهان باغهای اطراف، آن پایینها، و آن بالاها، همه رنگ طلا...این جاها پائیز زودتر میرسد.
انگور را میچینند و پاییز میرسد، و گاهی هنوز نچیدهاند که میرسد. حالا بادی که در میان شاخههای درختها میپیچد، انگار گوشوارههای طلا را زیر هزاران گوش نامرئی تکان میدهد. دورتر، دریای لیرههای طلاست. آسمان، آبی روشن...، تکه ابرها، بیشکل و بیقواره...»
دیدگاه