ماجرای محاکمه در یک «دادگاه دستوری»

چند میز و صندلی چیده‌اند. قرار است فضای دادگاه به خوبی تداعی شود، پس نفس حضار را در سینه حبس می‌کند. قاضی وارد شده و دادستان به ایراد اتهام می‌پردازد.

ماجرای محاکمه در یک «دادگاه دستوری»

اتهام این زن مشخص است: اقدام علیه نظم جامعه؛ دادستان همچنین تفاوت میان انسان و حیوان را «نظم» عنوان می‌کند که زن آن را شکسته است و اصلا چه معنی دارد که یک نابینای مادرزاد، یک روز بینا شده باشد و الگوریتم نظم جامعه را برهم بزند؟

۱۲ شاکی خصوصی و همچنین شکایت دادستانی به عنوان مدعی‌العموم در پرونده، کار را برای وکیل در دفاع از یک پرونده «دستوری» سخت‌تر خواهد کرد. شاکی اول وارد می‌شود. او یک مرد ۲۴ ساله بیکار است که تنها مشغله روزانه‌اش، کمک به رد شدن متهم از خیابان بوده اما متاسفانه اکنون که بینا شده، تمام انگیزه مرد برای ادامه زندگی از بین رفته است. به هر حال او بیکار بوده و نیاز به کار دارد. پس چه کاری بهتر از این انسان‌دوستی؟ حالا اما نوبت زن است که به حرف آمده و مهر سکوتی را که تمام این سال‌ها بر لب دوخته بود، بگشاید؛ پسر منکر می‌شود که نه، من تجاوز نکردم! و وکیل می‌گوید که «تعرض»! اما دادستان با طرح سوالی، متهم را به چالش می‌کشد: «یک کیلو بیشتر است یا هزار کیلو؟» نویسنده با القای نوعی حس آشناپنداری به مخاطب، ذهن او را آماده تطبیق المان‌های نمایش با زندگی جاریِ جامعه می‌کند که در ادامه نیز فزونی می‌یابد. دادستان از شاکی می‌خواهد که بخاطر این شکایت ناروا، از این زن بی‌لیاقت اعاده حیثیت کند. شاکی نیز با آن ساده‌لوحی خاص خود، به زمین نگاه کرده و همین کار را می‌کند. در واقع او مدام به زمین نگاه کرده و چشم در چشم دیگران نمی‌شود. از همان ابتدای ورود و روخوانی دستپاچه متن شکایت، به خوبی بر شخصیت حزب باد او صحه می‌گذارد.
 
قاضی با همان سگرمه‌های درهم، به منشی که مات اطراف است، می‌گوید شکایت را ثبت نکرده و شاکی بعدی را صدا کند.

ماجرای محاکمه در یک «دادگاه دستوری»

مرد عجیبی وارد می‌شود که گویا با فضای اطراف خود بیگانه است. او که کت‌وشلواری نخنما و بزرگ‌تر از سایز عادی به تن دارد، زیاد پلک نمی‌زند و با آن چشمان از حدقه در آمده، خلاء را می‌کاود. گویی از زمان حال فاصله بسیاری گرفته و احتمالا چیزی نیز مصرف می‌کند. مرد لیوان آبِ قاضی را از روی میز برداشته و سر می‌کشد. او ادعا می‌کند که میوه‌های لکه‌داری را که روی دستشان می‌ماند و مشتری نداشت را به زن قالب می‌کردند اما حالا که او می‌بیند، میوه‌ها خراب می‌شوند. میوه‌فروش می‌گوید که زن به باغدارهای زحمتکش توهین کرده و باید مجازات شود. طرز ایستادن نمایشی و حراف بودن میوه‌فروش، او را به نوعی از دیگر شاکیان متمایز می‌کند؛ منشی از کوره در رفته و «حقِ شهروندی» متهم را متذکر می‌شود. این بار اما دادستان با لبخندی زیرکانه، از یک شاهد رونمایی می‌کند. خانم دکتر می‌آید و از خواص سیب صحبت می‌کند که البته سالم یا لکه‌دار بودن، چیزی از خواص آن کم نمی‌کند. حالا چه اتفاقی افتاده است که دختر سیب لکه‌دار نمی‌خورد؟ مگر تاکنون از خواص آن بی‌بهره مانده که حالا دست رد به ثمره ارزشمند باغدارهای زحمتکش می‌زند؟ او باید محاکمه شود زیرا اسراف‌گر است و مجرم.
 
قاضی دستی بر صورت خویش کشیده و نفر بعدی را احضار می‌کند. شاکی بعد، زنی با لباس‌هایی باشکوه است. افاده‌های زن او تا عرش برده اما طرز بیانش، شخصیت خیالی باکلاسی را که سعی در به تصویر کشیدنش دارد، به قهقرا می‌کشاند و چونانکه دهان را گلخانه‌ای رو به فکر می‌دانند، افکار زن نیز با ادای هر واژه، مخاطب را بیشتر منزجر می‌کند. او صاحب یک کتابفروشی مخصوص نابینایان است. آن‌ها قرار بود به مناسبت تولد متهم، کتاب نویسنده مورد علاقه‌اش را به خط بریل ترجمه کنند که ناگه او بینا شد. اکنون متهم باید پاسخگوی دل شکسته و قلب زخم‌خورده کارمندان آنجا نیز باشد. در این لحظه، متهم که تحت تاثیر کار ارزشمند آن‌ها قرار گرفته است، می‌گوید خودش به عنوان نخستین خریدار کتاب اقدام خواهد کرد و هرگز باور نمی‌کند که از او شکایتی داشته باشند؛ اما این دیگر چه توهین بزرگی است؟ مگر آن‌ها در پی منفعت مادی بودند؟ او جراحت سختی بر عاطفه‌شان وارد کرده است و باید پاسخگو باشد.
 
قاضی تنفس اعلام می‌کند اما به گوش رسیدن نوای یک موسیقی دلنشین، اراده حضار دادگاه را درهم می‌شکند. با بلندتر شدن هرچه بیشتر صدا، اراده‌ها نیز فروریخته و آن‌ها نیز همخوانی می‌کنند. «آه ای پدر، به گناهانمان گوش فرا ده و برایمان طلب آمرزش کن!» کشیش وارد می‌شود. نگاه پرمهر خود را به گروه کُر نثار کرده و با قدم‌هایی نرم و آهسته، روبه‌رویشان می‌ایستد. سرودخوانی که تمام می‌شود، کشیش مهربان می‌گوید بوی دروغ از آنجا به مشامش رسیده است.
 
او آمده بود تا با شستن آن دروغ بزرگ، زمین را آماده پذیرش مدینه فاضله کند. متهم دروغگو بود. سندش نیز در احکام خداست. خداوند بارها و بارها گفته است که فقط در «خانه خود» شفا می‌دهد و اگر زن ادعای راستگویی دارد، باید خانه‌اش را وقف کلیسا کند. اکنون دیگر زمان انتخاب است. هم انتخاب متهم و هم قاضی. متهم باید تصمیم بگیرد دروغگو باشد یا راستگو؟ پای آرمان‌های خود ایستادگی کرده و دروغگو خطاب شدن را به جان بخرد یا با اهدای خانه خود به کلیسا، بی‌خانمان شود اما وجهه اجتماعی‌اش را حفظ کند؟ و قاضی نیز باید میان امر خدا و امر دنیوی یکی را انتخاب کند.
 
حالا نوبت شاکی بعدی است که ناگهان نماینده شهردار وارد می‌شود. هیچکس از حضور او مطلع نیست، حتی دادستان که خود نقشه برگزاری این دادگاه دستوری را کشیده است. نفس دادگاه در سینه حبس می‌شود. او دو دستور دارد. یکی از شهرداری و دیگری از وزارت آموزش و پرورش. زن متهم است به حیف و میل کردن هزینه‌ای که شهرداری برای افراد نابینا کرده و همچنین هزینه‌ای که در آینده قرار است صرف آموزش الفبای جدید به او شود. این هزینه‌ها از جیب چه کسی خرج خواهد شد؟ مگر دولت چقدر بودجه دریافت می‌کند که آن را حرام افرادی کند که تصمیم گرفته‌اند دیگر نابینا نباشند؟ او در آخر می‌گوید اگر سیستم قضایی تعهد دهد که این آخرین و تنها مورد تخطی از نظم جامعه باشد، متهم نیازی به محکومیت ندارد. نماینده شهردار مخاطب را با این پرسش رها می‌کند: «چنین تعهدی چگونه امکان‌پذیر است؟»
 
قاضی دوباره تنفس اعلام می‌کند. همه از سالن محاکمه خارج شده و او را با منشی تنها می‌گذارند. قاضی مرد درستکاری است اما مجبور به تن دادن به خواست سیستم. منشی زیر بار نمی‌رود. هنوز انسانیت زنده است و او اجازه نخواهد داد یک انسان بی‌گناه دیگر در چرخه سیاست قربانی شود. صورت منشی قرمز شده و از پیشانی قاضی عرق می‌ریزد. یکی مصمم و دیگری مستاصل. منشی عزمش را برای نهایت تلاش جزم کرده و قاضی مفلوک که چاره‌ای جز قبول فشار دادستانی کل ندارد، مدام عرق از چهره پاک می‌کند.
 
در ادامه، دکتر به عنوان شاکی بعدی وارد می‌شود. او که پیش از این نیز حضور کوتاهی در صحنه داشت، اکنون نقش پرابهتی ایفا می‌کند. با لحنی قاطع و صریح می‌گوید که «معجزه» وجود نداشته و امر غیرعلمی، توهم است. او از متهم شکایت دارد چراکه علم را زیر پا گذاشته است؛ اکنون نوبت وکیل است که با زبردستی، از کارنامه سیاه شاکی رونمایی کند. فردی که چند شکایت و همچنین مدرک تقلبی در کارنامه‌اش دارد، صلاحیت صحبت در مورد علم را نیز ندارد. اینجا بحث بالا می‌گیرد. قاضی از منشی می‌خواهد شکایت دکتر را ثبت کند که یکدفعه بی‌دادی فضا را متشنج می‌کند. از یکسو وکیل سر قاضی عربده می‌کشد و از سوی دیگر، دادستان سر وکیل که اصلا بیخود کرده که بینا شده؛ ناگهان دختر که از شدت فشار عصبی، بدنش به لرزه افتاده است، فریاد می‌زند. آتش خشم و حسرت در صدایش زبانه می‌کشد. برق‌های سالن کاملا خاموش می‌شود تا دقایقی بیننده را در سکوت با نابینایی آشنا کند. پروسه طاقت‌فرسایی است. حس خلاء و کلافگی درهم آمیخته و تراژدی غمگینی را به تصویر می‌کشد: تاریکی! خالق اثر در پی آن است که برای مخاطب ارزش‌گذاری کند و با استفاده کمتر از نمادها، با رئالیسم جادویی، در ذهن مخاطب نفوذ ‌کند.

ماجرای محاکمه در یک «دادگاه دستوری»

در همین بحبوبحه جدال برای مقابله با تاریکی، قاضی وکیل را اخراج کرده و تنها کورسوی امید متهم را از بین می‌برد؛ اکنون نوبت به بازی عاطفی است. برادر متهم وارد می‌شود. او آمده تا از خواهرش شکایت کند. اگر او بینا شود که بیمه دیگر هزینه اضافه به آن‌ها نمی‌دهد! پس چگونه خرج درمان مادرشان را بدهند؟ قاضی حالا خونسردتر شده است اما منشی چنان در خود می‌پیچد که هرآن احتمال انفجارش وجود دارد. متهم سکوت می‌کند. دیگر هیچ حرفی برای گفتن ندارد. گویی در خلسه فرو رفته است. او دیگر توانی برای مبارزه و اثبات خویش ندارد. زن محکوم است به شکست و خودش به این موضوع واقف است؛ منشی که دیگر از شدت گریه، نفسش بالا نمی‌آید، با شرم از متهم عذرخواهی و محکمه را ترک می‌کند. او حاصل غلبه مدرنیته است. ذهن فعالی که مدام با واقعیت‌های موجود به امید اصلاح می‌جنگد اما در نهایت مجبور به قبول واقعیت است. او شکست خورده و می‌بایست در ذهنش را به روی مدرنیته باز کند که دیگر نه راه پس دارد و نه راه پیش. اویی که حالا در «قفس آهنین» خود گرفتار شده، دیگر به جای سیستم، تنها با خودش طرف است. این بهترین فرصت انسان مدرن برای مواجهه با خویش است. در نهایت نیز به این نتیجه خواهد رسید که خود مسئول رخدادهاهی زندگی‌اش است و سیاست نیز تنها می‌تواند دلسوز او باشد، نه چیزی بیشتر.
 
نوبت قرائت حکم فرا رسیده است. قاضی دیگر شاکیان را رد می‌کند. نتیجه از پیش مشخص شده و بیش از این وقت دادگاه را تلف نمی‌کند. متهم حتی به سوی قاضی بازنگشته و رویش به مخاطبان است. چنان شکسته شده که چهره و نگاهش عاری از هر نوع حس است. حکم اعلام می‌شود: زن مجرم است و محکوم به نابینایی مجدد! زن خودش را تسلیم رای دادگاه کرده و به سمت خارج صحنه می‌رود. در میانه راه نیز شکار دوربین خبرنگاری می‌شود که از ابتدای ماجرا، همراهش بوده است. خانم خبرنگار دیگر خوراک گزارشش را جور کرده است: چهره خندان متهم پس از بینایی و فروپاشی روانی‌اش پس از قرائت حکم.
 
حالا تنها سه نفر در دادگاه باقی مانده‌اند. قاضی، دادستان و خبرنگار. خبرنگار تا انتهای نمایش، بیشتر سیاهی‌لشکر است و تنها چند دیالوگ دارد اما اجرا با فریادهای او به پایان می‌رسد. خبرنگار با ترک سالن محاکمه، به سرنوشت محتوم خویش تن داده و به چنگال عدالت می‌افتد؛ پایان نمایش را می توان حتی به شروع آن متصل کرد: تخطی از نظم جامعه، جرم است و مجرم نباید آزادانه بچرخد! نوبت به دیگر مجرمان نیز خواهد رسید. به دادستانی خبر می‌رسد که یک مرد بینا شده و قاضی که دیگر رمقی برای مقاومت ندارد، خود را برای صدور یک حکم دیگر آماده می‌کند.
تردید میان خنده و وحشت از ویژگی‌های بارز این اثر است. نویسنده با انتخاب ژانر گروتسک (عجیب‌پنداری) مخاطب فعال خود را پیدا می‌کند. مخاطبی که با آمیزه از خنده و ترس، آگاه بودن خویش را از پیرامون نمایان می‌کند. اینجا مخاطب بیشتر حق به جانب است و باید به او احترام گذاشت. نه مانند «طنز محض» است که صرفا حال خوب کند و نه «طنز سیاه» که مخاطب را وحشت‌زده رها کند. گروتسک آمده تا جامعه هدف خود را پیدا کند. مخاطب آگاهی که هر خوراک رسانه مبتذلی را نمی‌پذیرد.
 
فرشید ذوالفقاری فرد، نویسنده و کارگردان تئاتر «محاکمه النا» می‌گوید انتخاب این ژانر برای ساخت نمایش، به زیست شخصی‌اش بازگشته و از درونش برمی‌خیزد. او گروتسک را بهترین ابزار برای هدف خود می‌داند: «هنر زمانی شکل می‌گیرد که منطق زبانشناسانه اجازه بروز احساسات درونی انسان را بنا بر شرایطی نمی‌دهد. زمانی که هیچ کلمه یا تصویری برای بیان یک احساس کافی نیست، موسیقی (اوج هنر) وارد عرصه می‌شود.»
 
نویسنده اثر خود را نیز از این قاعده مستثنی نمی‌داند. او ادعا می‌کند همانگونه که شعر حقیقتی را از چشم مخاطب پنهان کرده و او را به کشف آن وامی‌دارد، خود نیز بر همین اصل، چنین اثری خلق کرده است: «دیده شدن و شنیده شدن برای هنرمند بسیار مهم است اما هنر من هدف دیگری نیز دارد: منفعل نبودن؛ حتی پنج نفر مخاطبی که پیام نهفته در اثر را متوجه شوند، برایم کفایت می‌کند.»
 
ذوالفقاری معتقد است که: «تئاتر یک هنر پویا است و باید پویا تمام شود.» او بازخوردهای نمایش را مثبت تلقی می‌کند: «غالب مخاطبان راضی از سالن خارج می‌شوند و دلیل موفقیت در فروش بلیت نیز، دهان به دهان چرخیدنِ رضایت مخاطبان از متن نمایشنامه و اجرای بازیگران است.»
تئاتر «محاکمه النا» به نویسندگی و کارگردانی فرشید ذوالفقاری‌فرد تا تاریخ سوم شهریور ۱۴۰۲ در عمارت ارغوان اجرا می‌شود.
منبع: خبر آنلاین
کد مطلب: ۳۶۹۷۰۷
لینک کوتاه کپی شد

پیوندها

دیدگاه

تازه ها

یادداشت