داستان کوتاه در شهرکی غریب قسمت سوم
اینجا ساکت و آرام است، اما سکوت نیست. یک وقتی در دهکدهای نزد دوستی بودم، میگفت «میبینی؟ اینجا هیچ سرو صدایی نیست، سکوت مطلقست.» می بینید؟ دوست من دیگر این صداها را نمیشنید: صدای وزوز حشرات، صدای جاری آبشار و از جایی دور، صدای تلق تلوق ماشین شخم زنی و آواز مردی که گندم درو میکند. دوستم به این صداها عادت کرده بود، صداها را نمیشنید. از اینجایی که الان ایستادهام، صدای بکوب بکوب میآد. یکی قالیچهای روی طناب آویزان کرده، میکوبد به قالیچه. از آن دورها پسری دیگر فریاد میزند یوهو...
داستان کوتاه : در شهرکی غریب
نویسنده : شروود آندرسن
ترجمه : مرضیه ستوده
با صدای : بهروز رضوی
دیدگاه